«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
عکس داستانک(قسمت بیست و سوم:بیمه!)
هر دو تا مون نگهبان یک کارخانه بودیم.من نگهبان جوانی بودم که باید می رفتم دور و اطراف محوطه ی کارخانه را سرکشی می کردم و او نگهبان پیری بود که باید داخل اتاق نگهبانی دم در ورودی کارخانه می نشست و ورود و خروج افراد را کنترل می کرد.زمان استراحت می رفتم نزد او تا با هم چای بنوشیم و درد و دل کنیم.یک روز کنارش نشسته بودم و طبق معمول برایش برخی از پُست های ارسالی کانالهای تلگرام که عضوشان بودم را برای او می خواندم.رسیدم به تیتری که در مورد بیمه اعضای بدن ستاره ها بود.به او گفتم مشتی شما باور می کنید که بعضی ها اعضای بدنشان را بیمه می کنند؟بنده خدا گفت نه والّا مگر می شود؟ و بعد هم خلاصه آنچه در مورد بیمه ی اعضای بدن افراد مشهور و دلیل بیمه کردن اعضایشان می خواندم را به زبان ساده و طوری که متوجه شود،برایش بازگو می کردم،...چشم های چپش را...،...موهای سینه اش را...،...سبیلش را...،... دست هایش را...،...و...پاهایشان را...،...دماغش را...،...زبانش را...،....انگشتان شست دو دستش را...، ... دندانش را...،...انگشت وسط دست چپش را...،...حنجره اش را...،..مویش را...،...سینه اش را...،...و... باسن شان را...و...لبخندش را...!
بنده خدا از تعجّب شاخ درآورده بود.بعد از چند تا لیچار که بار آنها کرد گفت سی سال توی این کارخانه کارگری کردم.بعد از بازنشستگی،رئیس کارخانه دلش به حال من و هفت سر عایله ام سوخت و مرا نگهبان اینجا کرد...سپس دستهایش را جلوی من گرفت و گفت:«ای کاش یک نفر پیدا می شد دستهای خسته پینه بسته ما رو بیمه می کرد.دستهایی که زحمت روزگار رُسشان را کشیده و چند سالی هست رمقی ندارند!»
دستهایش را جلوی من گرفت و گفت:«ای کاش یک نفر پیدا می شد دستهای خسته پینه بسته ما رو بیمه می کرد.دستهایی که زحمت روزگار رُسشان را کشیده و چند سالی هست رمقی ندارند!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت بیست و دوم:نازک طبع!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت پنجم:بوثینا!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت چهارم:چرا می خندم؟!)