`قاصدکی به امید رهایی`

بادی وزید،قطره ای از چشم مهتاب چکید

سفری آغاز شد تا دل خاک

قاصدکی از دل خاک سربه افلاک کشید.

کودکی بازیگوش او رادید،بی هوا از دل خاک اوراچید رقص کنان به سوی مادرش دوید مادرش گفت:قاصدک خوش خبراست!

پدرش گفت:آرزوکن،قاصدک ها می برند آرزوها را تا به خدا کسی دیگر گفت:قاصدک ها به تو امیدورهایی بشارت می دهند کودک اما بی صبر،قاصدک را به هوا بردو دمید....

قاصدک از هم گسیخت،درد درجانش تنید.

سربه آسمان کشید،کودک خندان رقص او را به هوا دید و از شادی پرید قاصدک گفت:می روم اما بدانید که در دل رویایی داشتم!

من سودای هم دیارانم

سودای پرواز نداشتم

هوس سیر سفر نداشتم

من ریشه داشتم در دل خاک،کسی از من نپرسید که تو از کجا آمده ای؟

به کجا خواهی رفت؟

که تو ای زاده ی مهتاب نگاهت به کجاست؟

رویای چه درسر داری؟ من به دنیا امید رهایی دادم اما....هیچ کس هیچ ندانست از من کسی هیچ نداشت خبری از دل من

من به سر رویای تعلق داشتم!

می روم به امیدی که شاید اینبار که من زاده شدم... جایی در دل خاک وسیع خانه کنم‌...

که شاید تن من جای کسی را تنگ نکرد!که شاید هوس بازی هیچ کودکی مرا تبعید نکرد!

که شاید هیچ کس به چشم خبر خوش نبیند من را

که شاید این بار من هم زاده شوم که تکامل یابم

که بیاویزم از شره ی ماه و به عمق دل خاکی تلعق یابم!