بدونِ انگشت [داستان کوتاه]

صدای خش خش برگ‌هایی که از بیرون کارگاه می‌آمد، چیزی از تازگی‌ درد و صدایش کم نمی‌کرد. از سه و نیم سال قبل تا همین امروز هنوز صدای له شدن استخوان انگشتانش و پاشیدن خون به در و دیوار کارگاه را می‌شنید. گاهی حتی حس می‌کرد حتی هنوز انگشتان دست راستش را دارد، حسی که انگار در برزخ تجربه می‌شد. حتی با تمام این وضعیت آشفته‌ای که داشت، هر روز به موقع سر کار حاضر می‌شد، انگار نه انگار که حواسِ پرتش کلی هزینۀ دوا و درمان روی دست حاج مرتضوی گذاشته بود.

- دِ آخه برگشته میگه همین غروب ساعت شش و نیم قراره اون بچه مزلف خرپول [...] بیاد خواستگاریش. میگی چه گوهی بخورم؟ با این دست نصفه و نیمه و حال شَل و پَلِ منِ مادرمُرده که همینجا هم به زور نگهم داشتن مرد حسابی...

با صدای بلند از پشت تلفن کسی فریاد می‌زد: «من همون عید کوفتی اون سال که هِی از خواب و خوراکت می‌زدی و اضافه کار وایمیستادی تا مثلا دو قرون بیشتر پول دربیاری و خرج این عنترخانوم کنی، بهت هشدار داده بودم، حالا بشین و ذره ذره مردنت رو تماشا کن مردک احمق یه‌دنده...»

قرار نبود با هم کنار بیایند. حتی با اینکه سرمای سردترین زمستان‌ها و آتش گرم‌ترین تابستان‌ها را با او گذرانده بود، دیگر تاب دیدنِ ورقه ورقه شدن دوستش را نداشت. سهراب گم شده بود و می‌خواست زودتر بمیرد ولی راهش را نمی‌دانست.

- باشه بابا تو خوبی [...]. توی الدنگ تنهای بدبخت که نمی‌فهمی عشق چیه، اصلا همه انگشتامو می‌دم براش.

اینقدر روی برگ‌های خشک تپه تپه شدۀ پشت کارگاه راه رفت و پشت تلفن حرفِ مفت زد که حواس نیم‌بندش را هم از دست داد. حاج مرتضوی، همۀ مزخرفاتی که پشت تلفن بلغور کرده بود را شنید. اگر بعد از اینکه سهراب خودش را ناقص کرده بود، با یک اردنگی بیرونش می‌کرد، الان مجبور نبود این بارِ اضافی بی‌مقصد را به دوشش بکشد.

- هِی! سهرابْ پسر! بیا بالا، کارت دارم.

چند جملۀ دیگری زیر لب زمزمه کرد. آوایی که شبیه به فحش‌هایی نامفهوم داشت. از آن ناسزاهایی که بچه‌‌های تخس بعد از اینکه از دست مادرشان حرصشان می‌گیرد، زیر لب می‌گویند و بعد فرار می‌کنند.

- می‌خوای من با این سن و سال بیام خدمت جنابعالی؟ اگر پاهات به جای انگشت‌های دستت قطع شده و ما نمی‌دونیم بگو، شایدم پردۀ گوش‌هات زیر پِرِس مونده...

سهرابِ گیج از جهان و زمان، تازه فهمید که همۀ خزعبلاتی که پشت تلفن می‌بافته را حاج مرتضوی شنیده و اوضاع قاراش میش تر از این حرف‌هاست. سریع داد زد: «ببخشید آقا! الانه میام!» انگار معلم از او خواسته برود توی دفتر ناظم و چند عدد گچ رنگی بیاورد، تا خود طبقۀ بالا و اتاق حاج مرتضوی چهار نعل دوید.

- نوزده سالم که بود توی حجرۀ حسن برنجی ته بازار صبح تا شب بار اینور اونور می‌بردم. حسن برنجی که می‌دونست خاطرخواه دخترشم، یه روز که عین یه خر مردنی زیر بار گونی‌های آرد خیس عرق بودم، منو کشید کنار، دو تا زد پشتم و آرد و خاک رفت رو هوا. برگشت گفت: «بیبین پسره! داری چهارنعل برای من کار می‌کنی! رقیه تا به حال هر جا رفته، با اون بنزی که جلوی در پارکه بردمش. اندازۀ جون‌کندن‌هات، هیچوقت به اندازۀ چیزی که می‌خوای نمی‌رسه. وا بده!...»

حاج مرتضوی که رو به پنجره داشت برای سهراب کله شق این حرف‌هارو می‌زد، برگشت و از او خواست روی صندلی بنشیند. سهراب احساس می‌کرد روی لبۀ تیز پرتگاهی قدم می‌زند که فاصله‌اش تا افتادن، چند جملۀ دیگر از حاج مرتضوی ست!

- حاجی ادامه داد: «... اینارو که شنیدم نزدیک بود از ناراحتی خودمو خراب کنم، با همۀ پشم و پیلی که روی صورتم دراومده بود، به پهنای صورت زشتم اشک ریختم و به سمت خونه فرار کردم. وقتی توی سوسکدونی زیرزمین خونۀ قدیمی آقام که هر آن منتظر بودی سمندون از یه سوراخش بیاد بیرون، نشسته بودم و عرعر عاشقی سرمی‌دادم، تازه فهمیدم حسن برنجی [...] پُر بی‌راه هم نمی‌گه. خرکار بودم اما خر بودم. اگر اونجوری نمی‌زد تو پوزه‌م شاید تا الان عین یه مرغی که آمادۀ طبخه همه بال و پر و دست و کتف و انگشت‌هامو هم از دست داده بودم! اصلا می‌فهمی چی می‌گم یا اجزای صورتت کلا شبیه گیج و ویج‌هاست؟»

سهراب همۀ چیزهایی که قرار بود دوست گرمابه و گلستانش از پشت تلفن به او بگوید را با نوایی تندتر و آتشین‌تر از زبان رئیس رُکَش شنید. مغز کوچک زنگ‌زده‌اش در همان حین که هی مِن و مِن می‌کرد، شروع به دو دو تا چهارتا کردن کرد.

چند ثانیه بعد، البته از نظر خودش چند ثانیه بعد، دید بیرون اتاق حاج مرتضوی ایستاده، گوشش زنگ می‌زند، چشمانش مقداری تار شده و نامه‌ای دستش گرفته با این عنوان: ارجاع به حسابداری برای تسویه حساب. امضا سید محمد مرتضوی، مدیرعامل [امضا - اثر انگشت] - امضا سهراب باسره [امضا - بدون اثر انگشت]

- خیلی وقت بود نامۀ تسویه حساب تو این سربرگ‌ها و این شکلی ندیده بودم، وقتی حاجی نسخۀ آخر یکیو میپیچه تو این سربرگ‌ها نامه‌شو می‌زنه.

یکی از کارمندهای بخش اداری که این نامه را دست سهراب (به طور قطع مادرمُرده) دیده بود، بهتر از خود او می‌دانست چه اتفاقی افتاده است. سهراب لبخند کج و معوجی به او کرد و نامه را چهارلا کرد و در جیب عقبش فرو کرد.

ساعت 5 شد و سهراب هاج و واج به سمت درب خروجی می‌رفت. باور اینکه این روز، آخرین روز کاری‌اش بود حتی برای ذهن زودباور او سخت بود. کارتش را زد و صدای بوق ثبت ساعت خروج حافظه‌اش را به جریان انداخت:

- ببین حاج مرتضوی کبیر! بارکش سابق! احترامت واجبه! شدیدا! اما منو با خودت و دوران خیارشورشاه مقایسه نکن...

همینطور که کم کم دیالوگ‌هایش با حاج مرتضوی را به یاد می‌آورد، به سمت خانۀ دختری که شرارۀ آتش این بلوا بود راه افتاد، می‌خواست حقش را بگیرد، انگار برای زودتر مردن راهش را پیدا کرده بود.

-من براش جنگیدم، بازم می‌جنگم، همۀ انگشت‌هامم می‌دم، تو نمی‌خواد برام شعر نو ببافی.

سر کوچۀ معشوقه رسید و بوی قیر داغی که قرار بود برای آسفالت خیابان استفاده شود همۀ آن محلۀ اعیان‌نشین را گرفته بود. به بالای بشکۀ غل غل زن قیر که رسید، تصویر صورت قرمز خودش را دید که با دهانی جر خورده از یک خندۀ شیطانی بزرگ داد می‌زند:

-تو عرضه نداشتی! من اگر بودم یکی می‌زدم تو گوش حسن برَنجی تا فقط رنجش بمونه. هم اونو میگیرم و هم میام دختر تورو میگیرم، با نوه‌هاتم ازدواج میکنم. کجاشو دیدی حالا؟

جای قرمزی چکی که از حاج مرتضوی خورده بود، در انعکاس صورتش که روی قیر داغ افتاده بود، ترکیب عجیبی از حماقت را ایجاد می‌کرد. دست برد تا خودش را خفه کند. تا سهرابِ نمک‌نشناسِ کم‌عقل را بکشد.

ولی قیر داغ به اینکه سهراب از کرده‌هایش پشیمان شده و می‌خواهد شخصیت تازه‌ای داشته باشد، کاری نداشت و همۀ انگشتان سهراب را با خودش یکی کرد و سهرابْ پسرِ نابخرد از درد تشنج‌کنان، گویی تازه فهمیده چه بلایی سرش آمده نقش بر زمین شد.

کف خیابان منتظرِ آسفالت، پخش شده بود، صدای داد و بیداد افرادی که می‌خواستند به او کمک کنند را نمی‌شنید. از گوشۀ چشمان قرمز اشک‌آلوده‌ش بنز مشکی رنگی را دید که جلوی خانۀ دختر پارک کرد. چند نفری که یکی از آن‌ها دسته گل بنفش و زرد بزرگی دستش بود وارد خانه شدند.

برای خریدن دسته گلی شبیه به آن نیاز به پول داشت. مثل پول تسویه حساب! تازه یادش آمد نامۀ تسویه حساب را انگشت نزده است، او حتی دیگر انگشتی نداشت.


سالار چایچی - تیر ماه 1403