پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
منِ آزاد شده از زندان قلبم
من اگه خورشید بودم، تو ماه بودی
اگه آتیش بودم، تو آب بودی
اگه سفید بودم، تو سیاه بودی
اگه تاریک بودم، تو روشن بودی
اگه شادی بودم، تو غم بودی
من هر چی که بودم، تو درست نقطهٔ مقابلم بودی
و من چه احمقانه برای رسیدن به تو و کنارت موندن، دست و پا میزدم
و من چقدر ظالمانه برای بودن با تو، ذره ذره خودم رو فراموش میکردم تا کسی باشم که تو میخوای
و من چقدر نمیفهمیدم دختر.
وقتی هم که فهمیدم، فقط درد کشیدم.
وقتی بیشتر فهمیدم، بیشتر درد کشیدم.
انقدر درد کشیدم که تحملم طاق شد و بریدم اون طناب پوسیده لعنتی رو.
همون زنجیر وابستگی دوطرفه رو.
همون بند نافی که مریضمون کرده بود.
برای چی بهت چنگ مینداختم؟ برای کی دستام رو زخمی میکردم؟ کسی که نمیفهمیدمش و نمیفهمید منو؟ برای کسی که هیچکدوم از خلأهای روحم رو پر نمیکرد؛ اما تنها حضورش هم راضیم میکرد؟
حضوری که اصلا شبیه به حضور داشتن نبود. حضوری که هیچوقت کافی نبود.
من تشنه بودم و تو سراب.
من زخم بودم و تو چاقو.
من شکنجه گر روح خودم بودم و تو همکار درجهٔ یک من.
دو تا قطب مخالف که بشدت بهم جذب شده بودن اما چه فایده؟!
منو تو حتی نتونستیم درد مشترکی برای پیوند دادن روحهامون پیدا کنیم.
منو تو حرف هم رو نمیفهمیدیم.
ما یه اشتباه بزرگ بودیم.
اما تو هرگز اشتباه من نبودی.
تو اشتباه ترین آدم زندگیم بودی و در عین حال شفادهنده ترین.
اگه نبودی، به خودم نمی اومدم.
اگه نبودی، بیدار نمیشدم.
اگه نبودی، این کابوس تاریک ادامه دار میشد.
اگه ترکت نمیکردم، همیشه از تنها شدن میترسیدم.
اگه تمومش نمیکردم، نمی فهمیدم کی ام و چی میخوام.
برای الان، خوشحالم که تموم شد. خوشحالم که خیلی وقته هیچ مایی وجود نداره. خوشحالم که رفتیم پی زندگیمون.
اما چرا دروغ بگم. اگه کس دیگه ای رو پیدا کرده باشی، خوشحال نمیشم. ناراحتم نمیشم. اصلا چرا باید حسی داشته باشم؟ "که چی؟"
کاش این سوال رو وقتی که فهمیده بودیم تهش هیچی نیست، از خودمون میپرسیدیم. وقتی که میدونستیم ته رابطهی ما بن بسته و بس.
اینطوری انرژی و عمرمون رو صرف بیهودگی نمیکردیم. صرف دست و پا زدن های بی هدف.
اما من هنوزم بعد تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم. نتونستم این حس رو به دلم راه بدم چون ترسیدم از زخم زدن و زخم خوردن.
شاید خیلی تغییر کرده باشم اما هنوزم دوست داشتن برام ترسناکه.
از طرفی دوست داشته شدن هم برام دردناکه چون تو کسی نبودی که بگی چقدر دوستم داشتی.
من حتی حرف زدن و نوشتن از تو رو برای خودم ممنوع کرده بودم. اما به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه زخم هام رو نادیده بگیرم و رفته رفته یادم بره دردی که میکشیدم برای چی بود؟!
بعد از تو، از رنج، درد، تنهایی و غم نترسیدم. چون با تمام وجود باهاشون خو گرفتم. توی خودم رفتم. کندم و کندم و ریشهی دردهام رو بیرون کشیدم.
اینطوری دیگه درد قطع میشد. چون دندون لق رو کنده بودم و برای همیشه راحت شده بودم.
هنوزم فکر کردن بهت، قلبم رو سنگین میکنه. من سه ساله که عذاب میکشم از حرفهایی که آخرین بار بهت زدم و خودم رو با این حس گناه تنبیه کردم و خودم رو لایق دوست داشته شدن ندیدم.
دیدی؟ که چطور اشتباه هم بودیم؟!
من تصمیم گرفتم انکار کنم. احساسات صدمه دیدهام رو خاک کنم؛ اما وقتی با خواننده شروع کردم به خوندن و صدام رو ضبط کردم، انگار روحم راه دیگهای رو برای نالههای دردناکش انتخاب کرده بود.
برای همین هم وقتی آهنگ someone you loved رو خوندم و به صدای خودم گوش کردم، یه گوشه از قلبم آتیش گرفت و آروم شد. چون اون صدا، صدای من نبود. صدای زخمها و گریههای روحم بود.
تو از من یه نویسنده ساختی. من خیلی وقته که عمیق ترین احساساتم رو با واژه های ناتوانم فریاد میزنم.
تو ازم یه کارآگاه ساختی. کسی که با دقت وجود خودش رو کندوکاو میکنه تا بفهمه قتل احساساتش کِی و چرا رخ داد. کارآگاهی که رفته رفته مشتاق شد انگیزه قاتل وجودش رو بشناسه. بدونه چه هیولایی درونش زندگی میکنه. بدونه چه سایههایی ساخته و چه صفاتی رو تبعید کرده که اینطوری برای انتقام برمیگردن و تنها چیزی که از خودشون باقی میذارن خشونت و نفرته.
اگه تو نبودی نمیفهمیدم که من قرار نیست همیشه یه آدم مهربون و مطیع و عجول و مشتاق باشم. فهمیدم میتونم یه خونسردِ صبورِ سنگدل باشم که دیگه از آدمها خوشش نمیاد.
بعد تو بود که فهمیدم نیازی نیست برای روشن بودن و سفید موندن، تلاش بیجا کنم. من از اولم خاکستری بودم. فقط نمیدونستم!
تو اون نقابی که سالها روی صورتم زده بودم و حتی خودمم باور کرده بودم که اون منم رو شکستی و زیر نقاب رو نشونم دادی. جایی که روحم زخمی بود و کودک درونم از شدت بی مهری و بی توجهی بیشترین زجه های عمرش رو میزد تا فقط من، کسی باشم که بهش توجه میکنم و با محبت زخمهاش رو درمان میکنم.
من بعد از تو عوض شدم. خیلی هم عوض شدم. درواقع اگه تو نبودی، هیچوقت این پریسا متولد نمیشد.

برای همین دیگه برام مهم نیست که ما چقدر اشتباه بودیم. مهم اینه که الان توی درست ترین مسیری که ممکنه دارم راه میرم و دیگه فهمیدم که خیلیا رهگذرن مثل تو.
باید بگم درسی که جهان میخواست از طریق تو بهم یادش بده رو خوب یاد گرفتم.
منو تو آدم های دشوار هم بودیم و من فکر نکنم بعد از تو آدمی به این دشواری وارد زندگیم بشه.
چه خوب که این قصه تموم شد.
اون قصهای که قرار بود عاشقانه باشه اما اصلا شبیه عشق نبود. منو تو فقط وابستهی هم بودیم.
با اینکه هنوزم آهنگهایی هستن که گوش دادن شون منو به خاطرات تلخ و شیرین مون میرسونه و منو دلتنگ آغوشت میکنه؛ اما زندگی هنوز ادامه داره.
با اینکه هنوزم وقتی به جاهایی میرسم که قبلا با تو اونجا رفته بودم یه گوشه از قلبم میلرزه؛ اما هنوزم زندگی ادامه داره.
و من خیلی وقته که پذیرفتم تو، روی روح من حک شدی و هرگز قرار نیست از حافظهی قوی ام پاک بشی. برای همین فقط میذارم یادآوری صدات، چهره ات، خاطرات و هر چیزی که به تو مربوطه، ازم عبور کنه و عبور کنه.
تا هر وقتی که میخواد. شاید اونقدر ادامه پیدا کرد، که به بی حسی مطلق رسید. چه بهتر. چه بهتر.
وقتی جریان تو از روحم تموم شد، میتونم امیدوار باشم که نفر بعدی کسیِ که لایقمه و لایقشم. کسیِ که بیشتر شبیهمه و بیشتر میفهممش.
کسیِ که برام مهم نیست رنگ و غذا و خوانندهٔ مورد علاقش کیه. برام مهمه چقدر خودش رو شناخته و چقدر خودش رو دوست داره. برام مهمه که چقدر تاریکیهای درونش رو شناخته و باهاشون کنار اومده. چقدر به هیولای درونش نزدیک شده و میشناستش.
احتمالا وقتی که خودم بتونم یه جواب محکم و قطعی برای سوالهام پیدا کنم، سرو کلهی اونم پیدا میشه.
میدونم که نوشته ام تناقضِ محضه؛ اما وقتی صاحب قلم با خودش توی جنگ تضادهاست، انتظاری جز این نمیره...
با راهنمایی دوتا از عزیزای دلم، فهمیدم باید برونریزی کنم و این بخشی ازش بود.
و یه ویدئوی تدتاک هم نگاه کردم که میگفت دست از بت ساختن از اون آدم بردارین (پست منِ ممنوع شده)
تموم این مدت، شرایطی داشتم که نمیتونستم زودتر از اینها به این مسئله اهمیت بدم. اما حالا که روحم خودش منو توی این شرایط قرار داد، چه بهتر:)


مطلبی دیگر از این انتشارات
من از نگاهِ او
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور پدرتون رو ملاقات کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تویی که تو نیستی