زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
برایِ ، من!...
کی میخوای تموم کنی؟!...
ترس بود!..
نفرت بود!...
خشم بود!..
نمیدونم ،ولی هرچی که بود من اسمشو میزارم "یه اتفاقِ سادهِ مزخرفِ سیاهِ ادامه دار"
چرا تموم نمیشه؟ چرا تموم نمی کنم؟!....
دایره آدمایی که دور و برم بودن و ساعت ها طول می کشید تا نگاهاشونو هلاجی کنم حالا تبدیل شده به یه نقطه کوچیک که اگر یه لحظه چشمامو ببندم ،خودمم نمیتونم پیدا کنم!...
اونقدر غرق شدم که حتی بعضی وقتا یادم میرفت دست خودمو بگیرم و همرام ببرمش!...
سایه شو حس میکنما ولی او هم انگار نمی خواد دیگه حرف بزنه باهام،حق داره! "منِ عزیزم" هم یه آدمه ! بلاخره خسته میشه یه روزی!...
چنتا حرف دل!...
بخشیدم!...
ساکت شدم!...
خندیدم!...
عادی شدم!...
ولی بعد از اون کمتر دوست داشتم !...
دست خودم نبودا ،انگار یه فیلم قدیمی بی کیفیت رو برای بار هزاروم پلی میکردم و از اول تا اخر منتظر تموم شدنش بودم!...
هرچی دیوار حرف های من کوتاه می شد ،سایهِ نگاه های پر حرف بقیه بلندتر شد!...
نزدیک بودم ولی صدا هارو انگار از دور میشنیدم ،نگاه هارو تار میدیدم!...
ترسناک بود،مثل صبحی که با افتادن توی یه چاه عمیق از خواب بپری!...
من از نزدیک بودن های دور ميترسم!
#شاملو
بودن یا نبودن،مسئله این است!...
تیتر خنده دار ولی واقعیتی تلخ!...
من : بود و نبودت برام فرقی نمی کنه!...
بازم من:دلم برات تنگ شده!...
و باز هم من: دیگه نمی خوام ببینمت،ازت متنفرم!...
و دوباره من: کجایی؟!
بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شِنیه!
داریشون
کنار خودت داریشون
تو دستات داریشون
اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه و تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کِی آخرین دونهی شن پایین میافته ؟!
آخرین بهونهی بودن
بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی تا واسه چند لحظه هم که شده دوباره بودنشون و به دست بیاری تازه میفهمی که فقط انبوهی از «نبودن»ها رو زیر و رو کردی ...
حرفت را به من بگو؛ قلبت را به من بده!...
گیسوانِ بافته شده یِ حرف ها دیگر زیبایی قبل را ندارند!...
باد آنها را به رقص دراورده و برایت دلبری می کنند اما تو انگشتانِ گرمِ مجنونت را گم کرده ای و دیگر نمی توانی آنها را به هم گره بزنی!...
چشم های تو هم کم کم بسته می شود و دیگر نه میبینی و نه میخواهی که بشنوی!...
‹ آرام باش! کشتی ما را خدا می راند. ›
#دلنوشته
7/11/1401
نرگس شیخی
-
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ.....؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاش!....
مطلبی دیگر از این انتشارات
نایافتنی