داستانای من و ❤مامانیم? (قسمت دوم)


من از اول هفته روزارو به عشق پنج شنبه و دست پخت مامانیم و ترشیای خونگیش، می‌شمارم.

مامانی دوست داره وقتی بچه‌هاشو دعوت می‌کنه، غذاهای سنتی و سخت بپزه. مثل کوفته شوید باقالا، حلیم بادمجون، گوشت و لوبیا، یخنه ترش...

واسه همینم من و خواهرم و عروسمون تنبل شدیم و دیگه تو خونه خودمون غذاهای سنتی نمی‌پزیم، چون معتقدیم غذا سنتی فقط خونه مامانی و دورهمی می‌چسبه.

بیا جلو تا یه چیزی یواشکی دم گوشت بگم ولی بین خودمون بمونه:«راستش ماها اصلن نمی‌تونیم غذاهای سخت و پر رمز و رازِ سنتی رو خوب بپزیم. واقعیتش دست پخت ماها به گردپای مامانی‌ام نمی‌رسه، واسه همین درست نکنیم سنگین‌تریم»

والا چندباری دقیقن طبق دستور مامانی پختم ولی نشد که نشد.

بعدنا فهمیدم رمز غذاهای مامانی انگشتشه. اگه نوک انگشتشو تو هرغذایی بزنه اون غذا بهشتی می‌شه.

اینو وقتی فهمیدم که یه بار واسه ناهار خونمون بود و من خورشت قیمه با ماهی پخته بودم. داشتم تکه‌های ماهی رو که آغشته به مواد بود توی ماهیتابه مینداختم.

به مامان مهناز گفتم: «مامانی قربون دستت یه همی به خورشت می‌زنی؟» می‌خواستم ببینم فرضیه‌م درسته یانه. گفتم «یه چِشی‌ام بهش بزن»

ملاقه رو دو دور توی قابلمه چرخوند و بالا آورد و فوت کرد و سر کشید.

گفت«نمکش کمه» گفتم «زحمتشو می‌کشی؟ قربون دستت یه انگشتم تو خورشت بزن»

هاج و واج نگام کرد و گفت:«وااااا، انگشت بکنم تو خورشت؟»

ماهی رو زدم تو پودر سوخاری و گفتم«آره بزن تا بهت بگم چراشو»

یه قاشقچی نمک ریخت تو قابلمه و با لیویلای آویزون از تعجبْ انگشتشو یه لحظه فرو کرد تو خورشت. انگشتش سوخت، سریع کرد تو دهنش.

گفتم «خب دیگه انگشتو زدی حله، غذامون خوشمزه می‌شه. خندید و گفت« می‌خوای بیا یه دخیلم بهم ببند»

ولی نگم برات که اون خورشتمون چقدر معرکه شده بود. از اون به بعد کارم این شد که هرموقه مهمون داشتم، سفارشِ یه انگشت به مامانیم می‌دادم. می‌خندید و می‌گفت«خرافات نگو دختر، تو ماشالا دست و پنجه‌ی خودت غذاهاتو انقدر خوشمزه می‌کنه، کار به انگشت منِ پیرزن نداره»

لجم می‌گرفت از این حرفشو می‌گفتم«کاش همه پیرزنا مثل شما انقدر ترگل ورگل و صاف و صوف باشن»

ذوق می‌کرد از این تعریفم و خندون می‌گفت« حالا اگه صورتمون آبرو داری می‌کنه، خودمون که می‌دونیم تو دهه پنجاهیم»

تیکه‌ی آخر ماهیو انداختم تو روغن، صدا جیلیز ویلیزش بلند شد و چند قطره روغنم پشینگ کرد تو صورتم.


میدونی؟ من عـــــــاشـــــــق آشپزی‌ام و همیشه با عشق واسه خانوادم غذا می‌پزم.

فکر می‌کنم مامان مهنازم نهال این علاقه رو تو وجودم کاشت.

آخه دخترا از بچگی آشپزی دوست دارن. انگار تو سرشتشونه.

یادمه از چهار پنج سالگیم مامانی وقتی غذا می‌پخت اجازه میداد کمکش کنم. جلوی گاز رو یه چهارپایه وایمیسادم و هم می‌زدم، موادو میداد دستم می‌ریختم تو قابلمه، هویج و سیب زمینیارو میداد خرد کنم، خودشم مراقبم بود. حتا چندبار دستمو سوزوندم یا بریدم. نخود و لوبیا پاک می‌کردم و خلاصه کلی گند میزدم و کار مامانی رو زیادتر ولی مامان مهنازم همیشه صبوری می‌کرد و بازم منو از لذت تجربه‌ی آشپزی محروم نمی‌کرد.

بارها لیوان و کاسه شکوندم ولی حتا یه بارم دعوام نکرد یا نگفت آشپزی کار تو نیست، تو بچه‌ای.

گذاشت این نهال تو وجودم رشد کنه و امروز آشپزی برای خانوادم یکی از لذت بخش ترین فعالیتای منه، واسم یه جور ابراز عشق و علاقه‌س.

مامانیم همیشه بهم میدون داد واسه تجربه، واسه انتخاب و من مادریِ امروزم و غذاهای چاشنی دارمو مدیون صبر و همراهیای مامانیمم.


راستی چند وقته حسرت دست پخت مامانیم به دلم مونده.

راستش پنج شنبه‌ها بهترین غذاهام از گلوم پایین نمی‌ره. انگار دلم فقط غذای انگشت خورده‌ی مامانیمو می‌خواد.


تو می‌دونی چرا انقدر غذاهاش طعم بهشت می‌ده؟

آبجیم می‌گه چون با عشق می‌پزه، غذاهاش عطر و طعم عشق میده، عطر و طعمی که هیچ چاشنی به جز عشق مادری، نمی‌تونه به غذا بده.

واسه همین غذای مامانا از همـــــــــــه غذاهای دنیا خوشـــــــــــمزه‌تره.

مگه نه؟


نویسنده:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••