?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
ماجراهای من و?جوجههام?(قسمت اول)
پسرکم پنج سالشه، پیش دبستانی میره. صبح ساعت ۷ میره تااااااا ۲:۳٠ بعد از ظهر.
واقعیت اینه که میمیرم واسش ولی وقتی میره مدرسه، خونه یه نفسی میکشه.
به نظرم بیشترین خیرو ما مامانا از مدارس بچه ها میبریم و شاید تنها کسی که دلش نمیخواد مدارس تموم بشه ماییم. ?
اما پسرک عجیب و غریب مدرسه رفتنو دوست داره. حتا وقتی مریضه به زور باید تو خونه نگهش دارم چون اونجا خیلی بهش خوش میگذره.
روزایی که میره مدرسه خیلی سرحال برمیگرده.
از راه که میرسه کیفشو میندازه وسط هال و میپره بغلم و میگه: «سلام مامانِ عشــــــقم» ♥
نگم براتون که چقدر از ابراز علاقه هاش ذوق مرگ میشم. مامانای پسردار دلیلشو میدونن.
ولی روزای تعطیل غر میزنه. یه ریز میگه حوصلم سر رفته. حالا خوبه دوتا خواهرم داره و تنها نیست.
اما میخوام از دیروز واستون بگم.
که پسرکم خیلی کسل و غرغرو از مدرسه برگشت. وقتی اومد بغلم نکرد، اصلن محلمم نذاشت. به روی خودم نیاوردم. خود مام گاهی بی حوصلهایم خب. نـــــــه؟
ولی دیروز انگار یه چیزیش بود. مدام بهانه میگرفت و سر هیچ و پوچ گریه میکرد و این برای پسر من که خیــــــــلی ژست مردونه میگیره و قالبن خودشو محکم نشون میده، کمی جای تأمل داشت!
اما صبرکردم و رفتاراشو زیر نظر گرفتم. الکی میگفت اینور و اونورم درد میکنه و گریه میکرد و وقتی میگفتم چته؟ میگفت: «اسباب بازی میخوام»
حس کردم بهونه میگیره. ناهار هم درست نخورد و موقع خواب بعد از ظهر با وجود خستگی زیاد نمیخوابید و فقط گریه میکرد.
به خودم گفتم « این الکی گریه نمیکنه، باید نیازشو بفهمی»
رفتم بغلش کردم، سرشو گذاشتم روی سینم و بوسیدمش. موهاشو نوازش کردم و گفتم:« چته مامان؟ چی میخوای؟»
گریه کنان گفت:« دستم درد میکنه»
گفتم «کدوم دستت؟»
کمی فکر کرد و اول دست راستشو نشون داد و بعد گفت:«نه این یکی درد میکنه» و دست چپشو نشون داد.
فهمیده بودم بهانه الکی میگیره. گفتم شاید نیاز به توجه داره. گفتم «الان برات پماد میزنم تا خوب بشه، بعدشم برات یه حمد شفا میخونم»
گریهش بند اومد ولی صورتش خیسِ اشک بود. با دست دماغشو پاک کرد و گفت«باندم ببند روش»
گفتم«باشه، باندم میبندم واست»
بغلش کردم و بردمش توی آشپزخونه.باندو از کابینت و وازلینو از توی یخچال برداشتم و کنارش نشستم.
اول روی دستشو بوسیدم و بعد چربش کردم و یه باند گُنــــــــــــــده پیچیدم دور تا دور دستی که هیچ مشکلی نداشت.
درواقع اون باند مرهم دلش بود.
آروم شد و خوابید.
شخصیت پسرک خیلی جالبه برام. وقتی نیاز ویژه به توجه و محبت داره، بغل و بوس و قربون صدقه چاره سازش نیست. باید توجهاتم عملی باشه،دقیق و معطوف باشه.
میدونی؟
این یه هنره که مادر بتونه با دقت ویژگیهای شخصیتی و نیازهای منحصر به فرد تک تک بچههاشو بشناسه و متناسب با اونا باهاشون رفتار کنه.
✔ من سه تا بچه دارم
✔ با سه مدل شخصیت کاملن متفاوت
✔ و نیازهای کاملن متفاوت
پس قطعن نمیتونم با همشون یه جور واحد رفتار کنم.
آره میدونم سخته.
ولی خدای مهربون کنار این سختیها لذتی رو قرار داده که هیـــــــــــــچکس قادر به چشیدنش نیست مگر ما مادرا.
مادری سنگینترین و زیباترین نقش دنیاست.
به نظرم مامانا شبیهترینن به خدا... ?
مگه نه..؟
به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکون و آرامش
مطلبی دیگر از این انتشارات
تهش قراره چی بشه؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مشکل آفرینترین تصور انسان!؟