?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
وقتی میخواهی برگردی...
وقتی مدتی از یک فضا دور بمانی، بازگشتت دشوار میشود.
هزار بار تصمیم میگیری برگردی ولی لشگر افکار ِسنگ انداز و مانع تراش، مقابلت صف میکشند.
ولولهای در مغزت بپا میشود.
صدایی میگوید: " دیگه خیلی دیر شده، ولش کن"
ندایی دیگر: "خیلی سخته، نمیتونی"
صدای بعدی:" بذار واسه اول ماه"
دیگری: "فراموشش کن، دنبال یه جایگزین باش"
بعدی: "تو دیگه اونجا جایی نداری"
و...
و...
و...
و...
دست آخر خسته از این حملهی مُهلک، تصمیم به بازگشت را موکول میکنی به آیندهای نامعلوم...
و هرچه از این کناره گیری میگذرد، قدرت نفوذ این سپاهِ ناجوانمرد و مانع تراشیهایشان افزون و تو ناتوانتر میگردی.
درستش این است که در همان حملهی اول، به جای گریز، حمله کنی. آنوقت خواهی دید که این سپاهِ پوشالی چگونه پا به فرار میگذارد.
امروز پس از مدتها عقبنشینی، تصمیم به حمله گرفتم!
قلم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.
در ابتدا چرخ دندهها خشک بود و غیژژژژ غیژژژژ صدا میداد.
ولی هرچه جلو رفت روغنِ اراده، آنها را نرم و منعطف کرد.
حالا چرخ دندهها سر ذوق آمدهاند و کنترلشان مشکل شده.
با خودم گفتم:«دیدی سخت نبود؟»
فقط کافیست گام اول را که همان اقدام است، برداری!
لحظهی اولِ بازگشت، سختترین لحظه است.
سپس مثل یک ماهی سُر میخوری و همراه جریان آب میشوی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگردانی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانای من و ?مامانیم❤(قسمت پنجم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچکس نمیتواند جای کسی را تصاحب کند