من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
خاموش، روشن، خاموش، روشن.
چراغ خونه دیگه آخرای عمرشه. داره سوسو میزنه و میدونم که به زودی میسوزه.
هر وقت نگاهت میکردم، دستت روی کلید برق بود. مثل بچهها خاموش و روشنش میکردی. و دوباره، و دوباره، و دوباره... فکر کنم اون صدای تقتق رو دوست داشتی. و صدای دیوونه شدن من رو...
آره، عزیزم؛ تو بودی که خرابش کردی.
فدای سرت.
اما چرا؟ فقط چرا؟
مگه تمام مدت اینجا، توی دنیای ما شب نبود؟ ما هم که قرار نبود بخوابیم... مگه چشمای تو میذاشتن حتی واسه یه لحظه پلکهامو روی هم بذارم؟
یه چراغ خاموش، توی شبزندهداری هیچ معنایی نداره...
اما تو حتی اجازه نمیدادی به سیاهی عادت کنم. منو هزاربار تا لبهی پرتگاه میبردی و قبل از این که آخرین انگشتت رو رها کنی، نجاتم میدادی.
کاش از اولش اصلا به کلید دست نمیزدی.
یا اگه میخواستی توی تاریکی بمیرم، فقط یه بار خاموشش میکردی و میرفتی.
کاش از همون شروع قصه، با من خداحافظی میکردی.
فدای سرت، نازنینم. اون نوری که توی آسمون چشمات میدرخشه واسه خودش یه پا خورشیده... اما نمیدونم چرا هنوز صبح نشده. نمیدونم.
من با کمال میل، واسه تو یه کلید برقم؛ تا وقتی که هستم، قلبمو دیوونهوار خاموش و روشن میکنی و زیر لب میخندی. و بعدش که نفسهامو بریدی، میتونی چراغت رو عوض کنی. مگه لامپ دونهای چنده؟
همینقدر آسون. همینقدر غمگین.
خندهداره، نه؟ بخند، بخند. بذار دوباره از اول عاشقت بشم.
بگذریم... جدای از این حرفا، برگرد خونه. سر راه هم یه لامپ کممصرف بخر. من بلد نیستم لامپ عوض کنم، تو باید برگردی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذار بخوابم، آسمان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پروانههای آمیخته با آسفالت
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوانِ ایرانی.