یک غریبه؛ وقتی که ماه آنجا بود و تماشا میکرد. | Intp-A | https://t.me/song_of_night
روحِ شب
شب را دوست دارم و دلم میخواهد که هر چه زودتر فرا برسد. دامنش را تکانی بدهد تا ابرهای آسمان به این سو و آن سو پراکنده شوند.
بعد ماه را ببینم که لبخند میزند. بعضی از سیارهها و شاید کهکشان آندرومدا را ببینم، یا حتی بخشی از کهکشان راه شیری را .یا که خوشهی پروین را ببینم که هفت ستاره در آن میدرخشند. بخشی از آسمان میتواند درخشش ستارههایی باشد که یک اژدها با دمی دراز را تشکیل میدهند یا هر چیز دیگری. حتی ممکن است شانس دیدن شهابهایی را داشته باشم که در جو میسوزند، یا حتی بتوانم گذر دنبالهدارها را ببینم!
مادرم میگوید که من در نیمهشبی تابستانی متولد شدهام. خانهام شب است، من متولد تاریکی هستم. دوست دارم با دستانم شب را بنوازم، با صدایم آن را بخوانم و فریادم تا آن سوی ابدیتهای افسانهای برود.
دوست دارم بخشی از شب باشم، بخشی از تاریکیها. روشنایی اندک ستارههای دوردست قلبم را پر خواهد کرد و همین برای خوب بودن کافی است؛ چون پیچش روشنایی در قلبم، تمامیت آن را روشن میکند. بهتر از آن است که شدت نور آن ستارهی نزدیک، قلبم را به آتش بکشد. من فقط میخواهم فاصلهی بین من و خورشید به اندازه باشد، نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور.
روح شب مرا فرا میخواند؛ در زمانی بسیار دور از اکنون من، روح من با زمین خداحافظی خواهد کرد و به شب خواهد پیوست. به تاریکیها خواهد پیوست، در حالی که به عنوان یک شبگرد در یاد آدمها خواهد ماند. امیدوارم که خدا را در آن زمان بیشتر از هر زمانی حس کنم، حتی بیشتر از زمانی که در اکنونم به آسمان نگاه میکنم. گاهی اوقات امید به باور تبدیل میشود؛ شب بخشی از من است و من تا سپیدهدم، آسمان را نفس میکشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرافیتی باورهای بوم ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست سایهنویس من
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشک میریزی و چشمانت چه زیبا میشوند!