غروب،شاید پایان.

پیرمرد روی صندلی چوبی اش به آرامی تکانی خورد. وقت رفتن رسیده بود. به کجا؟ به همان جا که خوش آید .خواست برای آخرین بار نگاهی به این خانه ی مهربان بیندازد.

فرشی دستباف با طرحی رنگارنگ و گل گلی روی زمین سیمانی پهن شده بود .چند تا پشتی قرمز هم به دیوار ها تکیه داده بودند و داشتند حسابی خستگی در میکردند.

ترک های دیوار ها به اندازه ی چین وچروک های صورتش بود .در چوبی با هر وزش باد جیرجیر صدا میکرد. بیرون از اتاق راهرویی بود که میدانست به پذیرایی میرسد و نوه ی دانشجویش همان جا از خستگی خوابش برده.

آن یکی نوه اش هم آنجا نشسته بود . موهای خرمایی اش را بافته بود وچشم های بادامی مشکی اش روی صفحات کتاب روبه رویش متمرکز شده بود.

این بار هم پیراهن و دامنی مشکی پوشیده بود.غم مرگ مادر و پدر این بچه ناگهان راه گلوی پیرمرد را بست . در تمام این هفته ها راه گلویش را بسته بود ولی این بار محکم تر.

نگاهش را به پنجره ای دوخت که روبه روی صندلی اش بود . چندین باغ که دورشان فلس کشیده بودند و هزاران درخت میوه پشت پنجره منتظر نگاه پیرمرد بودند . گویا برای رفتنش آماده بودند.

پرتقال آتشین مثل هر روز وقت غروب، قصد داشت پشت درخت بید کهنسال قایم شود . آسمان هم متمایل به صورتی و نارنجی شده بود ، مثل یک نوشیدنی پرتقالی خنک با پالپ های ابری و کمی رنگ خوراکی آبی و صورتی.

چه قشنگ شد:)
چه قشنگ شد:)

باید قبل از رفتن با نوه اش صحبت میکرد.

-"یسنا"

دخترک با تعجب سرش را بالا آورد و به او خیره شد . ولی جوابش را نداد. البته حق هم داشت.

-"لطفا بهم گوش بده .هر چیزی یه وقتی تموم میشه و هیچ چیز توی این دنیا ماندگار نیست .

ما نباید تو این کار دخالت کنیم . حتی اگه میخوای این زندگی تموم بشه ، حق نداری خودت تمومش کنی . این یه ظلم بزرگ به هر چیزیه که توی این جهان وجود داره.

باید بذاری خودش تموم بشه و نمیتونی حتی جلوی تموم شدنش رو بگیری.

غروبو ببین . روز تموم میشه . نمیتونیم کاری کنیم که خورشید زودتر غروب کنه و یا اینکه غروب نکنه . باید اجازه بدیم خودش تموم شه ، به وقتش.

من خیلی پیر شدم . وقتش رسیده که تموم شم . یه جای دیگه دوباره شروع میشم ، درست مثل خورشید .

میدونی؟ خیلی خوبه که قبل از رفتن به کسایی که دوستشون داری بگی که چقدر براشون ارزش قائلی. خیلی خوبه که قبل از رفتن لبخند بزنی . بدون که من تو رو همون اندازه ای که یه پدربزرگ باید نوه شو دوست داشته باشه ؛دوست داشتم ، دارم و خواهم داشت."

بعد به آن صورتِ معصوم و کوچکی که ماتش برده بود ، بزرگ ترین لبخند عمرش و از ته دل ترین لبخند عمرش را زد. وقت رفتن بود.

گریه ، جیغ. روح، پرواز.


پی نوشت:

آواز بلوط.

آوازِ درختِ بلوط؛به دست خطوط،به رنگ سقوط.

هست ، هنگام غروب.

میشکند سکوت؛میکند نفوذ.

میکنم سقوط، میان خطوط.

میشنونم جنون ؛ نه ، این جنون نبود.

هنگام غروب ، آواز بلوط.