قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال..
گل های آفتابگردان
میان دشت گل ها آرام قدم میزد . نسیم در گوشش ترانه ای زمزمه میکرد و آرام پیراهن سبزش را تکان میداد. انگار میخواست به او چیزی بفهماند .
همه جا پر از گل آفتابگردان بود . گل هایی به زردی آفتاب ، با برگ هایی به سبزی برگ درختان و وسط یال شیرشان نیز سیاهی شب. بعضی هایشان به اندازه ی یک درختِ کوچک ، بلند بودند و بعضی هایشان به کوتاهی موهایش بودند . بلندی و کوتاهی شان حسابی تضاد ایجاد میکرد و همین بود که منظره را زیباتر میکرد.
خاکی که رویش قدم برمیداشت به نرمی بالش بود و آسمان به صافی دریاچه ی آب زلال ، کاملا نیلی بود ،همان نیلیِ رنگین کمان ، بی هیچ ابری . فقط خورشید میان آسمان بود و از آن بالا مثل گل آفتاب گردان ، به او لبخند میزد ، لبخندش گرم بود و هرچیزی را میسوزاند . خورشیدِ تابستان بود دیگر ، به گرمیِ یک بغل محکم از طرف کسی که دوستش داری .
تا چشم کار میکرد گل های آفتابگردان بود و دیگر هیچ . هر چه جلوتر میرفت بیشتر در دریای آفتابگردان ها غرق میشد و پایین و پایین تر میرفت . ولی امید مثل یک قهرمان از او در برابر هیولای دریا محافظت میکرد.
دیگر از بس گرمش شده بود داشت مثل یک بستنی آب میشد . نه آبی داشت که بنوشد و نه سایه ای بود که زیرش بایستد . دیگر به جایی رسیده بود که خودش باید به امیدش ، امید میداد .
آخر این چه بود ؟ کابوس ؟ نسیم هنوز او را همراهی میکرد اما نسیم هم دیگر گرمش شده بود . میدانست که باید به راهش ادامه دهد ، اما گل های آفتابگردان کم کم ترسناک میشدند . هی قدشان بلند تر وبلند تر میشد و انگار میخواستند هیولا شوند و او را یک لقمه ی چپ کنند .
یک کم دیگر ، فقط یک کم دیگر باید راه میرفت و یا شاید هم یک عالمه ی دیگر .
کم کم آفتابگردان ها تمام شدند و جایشان را چمنزار گرفت . نور آفتاب سر علف ها را به رنگ طلایی در آورده بود ، طلایی موهای شازده کوچولو.
کمی دیگر به راهش ادامه داد.
بالاخره! آنجا یک رودخانه پیدا کرد با کلی درخت آلو جنگلی بلند که بر رویش سایه انداخته بودند . آب رودخانه زلال بود و به خنکی نسیم بهاری . چمن های دورش دست نخورده بودند وآلو جنگلی ها نیز ترش و آبدار . تخته سنگ ها صاف بودند و نسیم هم خنک . پرنده ها آواز میخواندند و شور و شادی در صدایشان موج میزد .
روی یکی از سنگ ها نشست .تخمه آفتابگردان هایی که در سفرش جمع کرده بود را از جیبش درآورد و شروع به تخمه شکستن کرد . با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشد اگر در خانه شان یک گل آفتاب گردان داشت ، یا شاید هم چند تا..
پی نوشت:خیلیییی متشکرم که وقت گذاشتید و خواندید:))
مطلبی دیگر از این انتشارات
مأيوسی در تقلّاى نجات
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیرینی دانمارکی داغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
میرزا علیاکبرخان قزوینی