maybe in another life
روزنوشت | نیمهزنده و نیمهمُرده - انشعابات انتزاعی
نیلا از همه چی حرف می زد. برق چشماش وقتی که از کوچیکترین و کم اهمیت ترین چیزهای ممکن تعریف می کنه، باعث می شه به این نتیجه برسم که چقد به وجود آدمای «چشم مشکی» نیاز دارم. یه فرمول خاصی داره حرف زدنش؛ همیشه هم بهش پایبنده. طرفِ صحبتش با هیچ شخصیتِ بیرون از خودش نیست. تا قعرِ دریای سیاه خودش می ره و با شنِ بنفشِ کفِ دریا یه نردبون برای رسیدن به آسمون می سازه. موهاش رو بافته بود، یه جورِ خاصی با شخصیتش پارادوکس داشت. مثل نُت های پیانو بود. من با کلاویه ها میونه خوبی ندارم، ولی می تونم شاخه های ابریشم طورِ موهاش رو تبدیل به تارِ گیتار کنم و همراه باهاش بخونم. می دونم کافی نیست. می دونم مفهومش خارج از درکِ منه.
ولی گوش کن... یه لحظه، گوش کن.. چشم راستم تبدیل به انگشت های P-I-M-A-X و چشم چپم تبدیل به انگشت های 1-2-3-4 شدن. این قشنگ ترین قطعه ایه که تا حالا زدم.
وقتی می گفت «فقط یه سال دیگه مونده تا بیمارستان!» هیجان خاصی داشت. و بعدش، بلافاصله وقتی گفت «قول بده دکتر صدام نکنی» عمیقا دلم خواست که کاش بتونم چشم هارو بنویسم.
ولی یه دفعه انگار نردبونی که ساخته بود، شکست. ابرها جلوی دیدش رو گرفتن. شاید هم پاش رو روی پله ی اشتباه گذاشت. _این دیگه جهان موازی نیست. جهان متقاطعه._
آدما بیشتر از چیزی که فکرش رو می کنم شکننده ن. هرچقدر ظاهرشون سرسخت باشه مهم نیست. چشمای نیلا خسته بود. خیلی خسته. تنها چیزی که اون لحظه می خواستم «کاش می شد برگ های ریخته شده کفِ کوچه های بن بست ذهنش رو جمع کنم» بود.
و برای بار چندهزارم فهمیدم روبه روی هم نشستن توی کافه، یکی از دردناک ترین کارهای ممکن در حق این «چشم مشکی»عه. باید کنارش بشینم.
وارد ویرگول که شدم، یه نگاهی به عنوان آخرین پست هام انداختم. حس می کنم آخرِ هر نوشته، باید عنوانش رو توضیح بدم. چون «در ظاهر» هیچ ارتباطی با محتوای پست نداره. و شاید بشه گفت عنوان، خودش یه داستان داره.
نیمه زنده و نیمه مُرده
چند روز پیش، از اون روزایی بود که حسِ هیچی رو ندارم. _با تاکید، هیچی_ فکر کنم صبحش جاذبه زمین به صفر رسید که تونستم از تخت بلند بشم. یه جور عجیبی خسته بودم [و از اون خستگی هایی نبود که با یه شب کامل خوابیدن حل بشه.] عصر شد. لپ تاپم رو باز کردم فیلم ببینم. حسش نبود. خواستم برم یوتیوب ویدیوهای Ryan رو ببینم. به طرز معجزه آسایی حالمو خوب می کرد. ولی الان؟ حسش نیست. کتاب؟ نه. پادکست؟ نه. آهنگ؟ نه. خواب؟ نمی تونم.
چشمام سنگین شد ولی می تونم قسم بخورم نخوابیدم. و قسمِ مطمئن تر از این بابت که بیدار هم نبودم. صداهای اطراف رو می شنیدم، و همزمان یه خواب تکراری رو برای بار چندم می دیدم. قبلا رویا بود، الان کابوسه.
اون روز نه زنده بودم نه مُرده. از هرکدوم یه تیکه برداشته بودم.
انشعابات انتزاعی
اگه بتونم یه پست می نویسم و درباره ش صحبت می کنم. ولی علی الحساب این مقاله باشه اینجا.
شدیدا حس می کنم یه الکترونم که درهم تنیدگی کوانتومی با زندگی موازیم، باعث شده دست به کارهای خطرناکی بزنم. و خطرناک تر میشه وقتی که بهش عادت می کنم. دیدن و حس کردنِ "نابودی" لذت بخشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس هایی که از ارتباط با آدم ها گرفتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرد بودن چقدر سخت است ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که بیدار شدم و دیدم تازه متولد شدهام!