گفت و گوهای پراکنده!(هشت)

یک:

دیروز مرغم تخم سه زرده گذاشت!

مگه می شه؟!

نمی دونم چرا به هر کسی می گم باورش نمی شه!

می ذاری بیام مرغت رو ببینم؟

امروز صبح رفتم ببینم مرغم بازم تخم سه زرده گذاشته یا نه،دیدم مرده!

دو:

نشنیدی چه فحشی بهت داد؟

چرا،شنیدم.

پس چرا هیچ کاری نکردی؟

چه کار باید می کردم؟

من اگر جای تو بودم این فحش رو بهم داده بود با همین قفل فرمون زده بودم تو سرش!

گوشی داری؟

نه یادم رفت بردارم.

بیا این گوشی من رو بگیر زنگ بزن!

به کی؟

به مادرم!

برای چی؟باهاش کار داری؟

نه،کاری ندارم باهاش!

پس زنگ بزنم چی بگم؟

زنگ بزن حالش رو بپرس تا مطمئن بشی با فحش این بنده خدا،برای مادرم هیچ اتفاقی نیفتاد!

سه:

آقا!من یه بار خسته و کوفته توی مترو نشسته بودم.نزدیکای کرج که بودیم.جایی که یه کارخونه ی ماسه هستش؟اونجا از پشت پنجره یه سگ رو دیدم که روی ماسه های تلنبار شده لم داده بود.خیلی دلم می خواست جای اون سگه باشم!

منم یه بار یبوستم عود کرده بود.سه چهار روز نتونسته بودم اجابت مزاج کنم.دل درد.سر درد.خلاصه یه وضع ناجوری داشتم.هر کوفت و زهرماری هم می خوردم شکمم راه نمی افتاد.توی همون اوضاع احوال یه روز صبح شیک و پیک کردم و کت و شلوارم رو پوشیدم از خونه زدم بیرون.هنوز دو دقیقه نبود که از خونه اومده بودم بیرون.یه کلاغ روم بی ادبی کرد.گلاب به روت از روی شونه م تا نوک پام رو رنگ کرد.چه رنگی؟!خیلی عصبانی شدم.ولی توی همون عصبانیتم یه لحظه به حال اون کلاغه غبطه خوردم.توی دلم گفتم:«خوش به حالت که می تونی سر صبحی اینجوری اجابت مزاج کنی،اونم در حال پرواز!»

چهار:

شنیدم یه سگ گرفتی؟راسته؟!

آره.راسته!

تو که با سگ جماعت مخالف بودی.چی شد سگ دوست شدی؟

راستش من توی اداره که بودم.هر روز به صد نفر دستور می دادم.وقتی بازنشست شدم.نزدیک بود دق کنم.برای همین رفتم یه سگ گرفتم!

خُب اینا دو تا چه ربطی به هم دارند؟

ربطش اینه که الان با دستور دادن به این سگه خودم رو تخلیه می کنم تا افسردگی نگیرم!

تاثیری هم داشته؟

خیلی!

آخه این سگ چه جوری می تونه جای صد تا زیردست رو برای تو پُر کنه؟

اینجوری که به هر کدوم از اون صد نفر،به طور میانگین،روزی یک بار دستور می دادم.الان به این یه سگ به طور میانگین روزی صد بار دستور می دم!

پنج:

ببین هر کی با کلمه ی«جان»صدات کرد،توهم برت نداره که عاشقته،دوستت داره.فقط دنبال اینه که خرش از پل بگذره!

راست می گی.خودمم به این نتیجه رسیدم.هر کی تا الان من رو«هاشم جان،هاشم جان»صدا زده،یه انتظاری ازم داشته.حتی بابام!

پس خودتم قبول داری که هیچ کس بدون چشمداشت تو رو «هاشم جان» صدا نزده؟

آره قبول دارم.چه جورم!

آقا من داره دیرم می شه باید برم.کاری نداری؟

نه،ممنون که بهم تذکر دادی.

خواهش می کنم هاشم جان!

شش:

می دونی صنعت چه قدر از پیشرفتش رو مدیون ماست؟

داری جوک می گی؟!آخه ما دزدها چه تاثیری تو پیشرفت صنعت داشتیم؟

فکر می کنی اگر ما نبودیم،الان از دزدگیر و گاو صندوق و درهای ضد سرقت خبری بود؟

نه!

می دونی بهترین درهای ضد سرقت دنیا ساخت کجاست؟

نه!ساخت کجاست؟

ساخت ایتالیاست.

می دونی واسه ی چی؟

نه!واسه ی چی؟

برای اینکه ماهرترین دزدهای دنیا رو داره!

گفت و گوهای پراکنده ی قبلیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88-%DA%AF%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%D8%A7%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%87%D9%87%D9%81%D8%AA-gg0rs5d3xr1y

دو مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-%DA%AF%DB%8C-%D9%86%DA%A9%D9%86-d7j4nheyeo4u
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D9%86%DA%A9%D9%86%D8%9B%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%81%D9%84%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AC%D9%88%D8%B1-%D8%AD%D8%B1%D9%81%D8%A7-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-z2tlzxqhbbco

حُسن ختام:ریچارد سیلوستر:

وقتی این احساس که «من زندگی ام را کنترل می کنم و باعث اتفاق افتادن آن می شوم»،پایان یابد،آنگاه زندگی به سادگی زیسته می شود و آرامش رخ می دهد.نوعی حس راحت بودن با هر چیز به همان صورتی که هست وجود دارد و چنگ انداختن برای آنچه که باید باشد،پایان می گیرد.