Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

باور نکن؛اگر کسی گفت:«فلانی اهل اینجور حرفا نیست!»

یادتان است؟آن اوّل اوّل ها ما فقط یک پلیس داشتیم و اینقدر ناامنی نداشتیم.حالا همه جور پلیسی داریم: پلیس راهور،پلیس پیشگیری،پلیس اطلاعات و امنیت،پلیس مبارزه با مواد مخدّر،پلیس آگاهی،پلیس بین الملل، پلیس فتا و...ولی باید حواسمون را جمع کنیم که جیبمان را،خودرومان را،خانه مان را و...می دانید چرا؟برای این که ما هر روز حرفهای جدیدتری یاد می گیریم و اهل حرفهای جدیدتر و غیرقابل پیش بینی تری می شویم...!

ما اول اولش اهل هیچ حرفی نبودیم!اولین کسانی که در طول تاریخ اهل حرف شدند،پدر و مادرمون(آدم و حوّا)،بودند با اون کار خفنی که کردند و از بهشت رانده شدند.بعد از آنها،سومین نفری که اهل حرف شد، داداش بزرگمان قابیل بود که با یک دسته بیل زد برادر کوچکترمان،هابیل را کشت و آبروی ما را برد.از آن به بعد بود که هر کدام از ما حداقل اهل یک حرفی شد!

اولین خودروهای جهان،نه در داشتند و نه سقف.ولی در امان بودند و کسی کاری به کار آنها نداشت.بعدش کم کم خودروها هم در پیدا کردند و هم سقف.اولین درهایی که پیدا کردند،قفل و کلید نداشت.وقتی هم که قفل و کلید داشتند،دزدگیر نداشتند.الان همه چیز دارند ولی دیگر در امان نیستند!

اولین خانه هایی که ساخته شدند،در نداشتند.اولین درهایی که ساخته شدند،قفل نداشتند.خانه هایی هم که در و قفل و کلید داشتند،نرده نداشتند.اگر هم داشتند،نرده ی شاخ گوزنی نداشتند.کدام یک از ما فکر می کردیم که روزی با اختراع عجیب و محیّرالعقولی مثل نرده های شاخ گوزنی مواجه شویم؟!

و یا با انواع و اقسام در های ضد سرقت ایتالیایی،ترک،چینی،ایرانی و...:

حتما تا حالا در جمعی بودید که کسی پریده وسط و گفته:«فلانی...!»و یکی یا همگی با اطمینان گفته باشند که: «نه بابا فلانی اهل اینجور حرف ها نیست!»ولی بعد از مدّتی متوجه شدند که اتفاقاً اهل حرف بوده.آن هم اهل چه حرفی.می توانی مثال بزنی.بله آن هم چه جور مثال هایی!

مثال اول(طنز):به نقل از کتاب توفیق؛دمب گربه؛داستان اول:کلید!:نویسنده ای با نام مستعار«عباس خان»

«زنِ زشت بگیر...و با خیال راحت از خانه بیرون برو!»این نصیحت خیلی قدیمی است.اما شما انصاف بدهید. آخر می شود با «خیال راحت؟» زندگی کرد...؟

دو هزار سال پیش،سرزمین«آشور»در جنگ و نزاع های داخلی می سوخت و مردهای شهر همیشه چند ماه از سال را در میدانهای جنگ،دور از خانه و خانواده خود زندگی می کردند.زن های آشوری خیلی خوشگل بودند و به همان اندازه نیز پالانشان کج بود!!..اگر دقت کرده باشید معمولاً زن های خوشگل،«خوش اخلاق؟»هم از آب در می آیند!و همین فکر سبب حواس پرتی ها و سوءظن های زیاد مردان آشوری که زن خود را در شهر گذاشته و به میدان های نبرد می رفتند،می شد.

یک مرتبه،قشونی که برای سرکوبی اشرار بابل رفته بود از نیمه ی راه به شهر برگشت و سپاهیان در دل شب برای سرکشی به خانه های خود ریختند.در آن شب سه هزار زن و چهار صد پیر مرد کشته شد...!و از فردا صبح دو هزار جوان با دست و پای شکسته(بر اثر پریدن از پنجره)در شهر می لنگیدند!!...سلطان که از این موضوع خیلی ناراحت شده بود ریش سفیدان شهر و صنعتگران معروف را احضار کرد و در یک جلسه با آنها به مشاوره پرداخت.نتیجه ی این چاره اندیشی خیلی جالب و خوشمزه بود.

صنعتگران شلواری اختراع کردند که با یک کلید قفل می شد و جنس این شلوارها از آهن و چرم و مفرغ بود.
ببینید از چی رسیدند به چی؟!
ببینید از چی رسیدند به چی؟!

خیال همه راحت!..شوهرها،صبح که می شد آن را قفل می کردند و می رفتند پی کارشان!کلید هم پر شال شان بود.(این شلوار که بعدها«شلوار عفت(پاکدامنی)»نامیده شد تا قرن نوزده در اروپا مورد استفاده قرار می گرفت و در بعضی از قصه های ایرانی نیز آمده است).

از قضای روزگار،هنوز یکماه بین این قضیه باد نخورده بود که میانه ی«آشور»و«حبشه»شکرآب شد و سلطان آشور تصمیم گرفت به صحراهای افسانه یی و دور و دراز آفریقا لشکر بکشد و برای این کار سردار بزرگ خود «آموراده»را انتخاب کرد.زن این سردار خشن و جسور،زن خیلی خوشگلی بود...از آن تکّه های نابی که وقتی به کوچه و خیابان می آیند تمام مردهای زن دار را معتقد می کنند که در زن گرفتن شانس نداشته اند!

«آموراده»خیلی زنش را دوست داشت و در ضمن خیلی هم حسود بود و از وقتی که با او ازدواج کرده بود هیچکدام از رفقایش را به خانه راه نمی داد.تنها مردی که به خانه ی آنها رفت و آمد می کرد«ساگارات»،روحانی بزرگ شهر بود که حتی از ماهی نر و ماده هم پرهیز می کرد و می گفتند به جیفه ی دنیوی و عالم ماده دلبستگی ندارد و ترک دنیا کرده است.

شبی که قرار بود فردایش سپاه آشور به طرف سرزمین دوردستِ حبشه حرکت کند آموراده نیمی از شب را بیدار نشست و فکر کرد...با خود می گفت ممکن است من ناراحتی خیالِ خود را با یکی از این شلوارهای آهنی برطرف کنم ولی شاید در این جنگِ سخت شکست خوردم،سپاهیانم مضمحل شد،و خودم کشته شدم،آنوقت چه می شود؟هیچ!زن من،زنی که اینهمه دوستش دارم باید تا آخر عمر در این شلوار آهنین عذاب بکشد... فقط به خاطر بدبینی من.نه!نه!این خیلی بی رحمی است.اما وقتی هم که می خواست تصمیم بگیرد او را «آزاد»بگذارد از تصور خیانت مغزش داغ می شد.

بالاخره آموراده راه حلی به نظرش رسید.تصمیم گرفت شلوار را پای زنش کرده قفل کند و کلیدِ آن را به دوست صمیمی خود«ساگارات»یعنی نجیب ترین مردِ آشور بسپارد و به او سفارش کند هرگاه خبر قتل یا مرگ او به شهر رسید،کلید را به زنش بدهد تا او خود را از قید آن شلوار آهنین آزاد کند...دمدم های صبح بود که در خانه ی سردار بزرگ آشور کوبیده شد و به او اطلاع دادند که قشون آماده ی حرکت است.بلند شد شلوار آهنی را از گاو صندوق درآورد،با چند قربان صدقه به پای زنش کرده آن را قفل کرد.کلید را برداشت و به طرف محلّه ی مذهبی شهر،خانه ی«ساگارات»راه افتاد.وقتی به خانه ی او رسید،دید مشغول نیایش آفریدگار است.از میان دسته کلیدها،کلید شلوار را در آورده به او داد و جریان را گفت و موقع خداحافظی خیلی سفارش کرد که موضوع را به هیچکس نگوید و مخصوصاً کلید را در جای امنی مخفی کند که دست هیچ بنی بشری به آن نرسد.دوباره و سه باره سفارش کرد و «ساگارات»نیز به او اطمینان داد که خیالش از این بابت کاملاً آسوده باشد و یقین بداند که تا مراجعت او یعنی تا پنج شش سال دیگر،کلید را جایی پنهان خواهد کرد که مرغ و ماهی نیز از آن خبردار نشود.

تازه آفتاب پهن شده بود که قشون راه افتاد...ده هزار مرد جنگی با تجهیزات و زلم زیبموی کامل،وقتیکه قشون به دروازه ی شهر رسید«آموراده»فرمانده ی سپاه یکبار دیگر برگشت،از روی رضایت به خانه ی مرتفع خود نگاهی انداخت،تبسمی کرد و با خیال راحت از شهر خارج شد...هنوز برج و باروهای شهر معلوم بود و بیش از چند فرسخ از دروازه های شهر دور نشده بودند که از آن دور،در جاده گرد و غباری برخاست...سواری با سرعت از شهر به طرف قشون می آمد...سه دقیقه ی بعد سوار شتابان نزد فرمانده ی سپاه رسید و از اسب پایین پرید.دوست صمیمی و رفیق مورد اعتماد او«ساگارات»بود!

آموراده متوحش از او پرسید:«دوست عزیز!چه شده؟چه اتفاقی افتاده؟کار واجبی داری؟چیست،زود بگو!»

و «ساگارات»نجیب ترین مردِ آشور نفس زنان گفت:«نه،اتفاقی نیفتاده.فقط می خواستم بگویم کلیدی که به من دادی،عوضی است!»

مثال دوم(جدّی):به نقل از رمان«با چشمان شرمگین»؛ نوشته ی طاهربن جلون:ترجمه ی اسدا.. امرايی:

صفحه های۸۲ و۸۳:حاج ابراهیمِ مغازه دار(دوست صمیمی و مورد اطمینانِ)پدرم بود.یک روز گفت که می خواهد ما را به باغِ جانورشناسی ببرد که می گفت باغ ملّی است.سوار ماشین او که شدیم مرا کنار خودش نشاند و سه تا بچه اش را به صندلی عقب فرستاد.متوجه شدم که موقع حرف زدن با من،دست روی زانویم گذاشت.گُنده بود و کلّی عرق می کرد.وقتی به طرف من خم شد از بوی عرقش عُقم گرفت.حرفی نزدم،دوست پدرم بود نه من.به باغ وحش که رسیدیم بچه هایش را فرستاد که پشمک بخرند و دست مرا گرفت و برد تا چیزی نشانم بدهد.در گوشه ای که تنها شدیدم،خم شد و دو تا کارامل به من داد و بغلم کرد،مثل این که بخواهد چیزی بگوید یا مرا ببوسد.بلند شد و مرا محکم به خود فشرد.سر من تا زیر شکم او می رسید...حس کردم.تقلّا کردم در بروم،با لگد به ساق پای او زدم.داد زد.شرمگین و برافروخته در رفتم.از خشم می لرزیدم،که با این خوک کثیف تو رفته بودم.اصلاً حاضر نبودم همراه او با ماشین برگردم.بدون آنکه سرم را برگردانم از باغ وحش زدم بیرون و خودم را در شهر تنها یافتم.

لُب کلام:

همه این استعداد را دارند که اهل همه حرفی بشوند.پس به نفع ماست که فرض کنیم که هر کسی اهل همه حرفی است و یا می تواند باشد.به جز اینکه خلاف آن ثابت شود.
این یادداشت را محض ترویجِ احتیاطِ بیشتر نوشتم.نه برای اینکه بدبین تر شوید:چه بسا کسی که تا همین دیروز اهل هیچ حرفی نبود،فردا اهل همه حرفی بشود.و چه بسا کسی که تا دیروز اهل همه حرفی بود،از فردا اهل هیچ حرفی نباشد.

دو مطلبی که هفته ی قبل منتشر کردم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%8C-%D8%B4%D8%B4%D8%B4%D9%87%D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%B1%DB%B9%DB%B8-hrrt2wraxqwo
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%B2%D9%8F%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-sn7gvltwscdx
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
https://virgool.io/@mah.kohan1990/%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF-rufy3gouybd6
https://virgool.io/@saeid.Yeganeh/%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D9%87%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D8%B1%DA%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B1-zraewvxukfta
https://virgool.io/@azarakhshaaa/%D8%B1%D8%B5%D8%AF-%D8%AE%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%84%D8%A7%D9%82%D8%A7%D8%AA-%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%D9%88-%D8%BA%D9%88%D9%84-%DA%AF%D8%A7%D8%B2%DB%8C-dhablntwmzv3
https://virgool.io/@ahmadso/%D8%AE%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1-%DA%A9%D8%B1%D9%85%D9%86%D8%AA-%DA%A9%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%DA%A9%D8%B4%D9%81-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B7%D9%86%D8%B2-pnbbjtbt2ajq
https://virgool.io/@hajiagha/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B4%D8%BA%D9%88%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%AF-ayhkk7lb96ot
https://virgool.io/@shima_sedaghat/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%AC%D9%88-%D9%85%D9%88%D8%B0%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-y0xlekwvtlvw
https://virgool.io/@SamaneYaghoobi/%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D8%A7%D9%88%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%AF-ukow6u3frp6b
https://virgool.io/@dadkhah67/%DB%8C%DA%A9-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%B3%D8%AA-yjvizxodctae
https://virgool.io/@mariakarimi88/%D9%85%D8%B1%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF-%DA%86%DB%8C%D8%B2%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%84%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-gchsmojuxwjk
https://virgool.io/@m.eshrati13/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87-etumhy0xed7l
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.

حُسن ختام:جمله ای از آگوست کنت:

برای تسریع در نیل به نتیجه ی مطلوب،آهسته حرکت کنید.





طنزدلنوشتهپلیسکتاب
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید