روزگار درهَم و بَرهم

شنیدید میگن فلانی تو پر قو بزرگ شده؟
شنیدید میگن فلانی تو پر قو بزرگ شده؟


اول: ارزش واقعی عدد صفر

دارم برای خرید سیسمونی نوزادی نیازمند پول جمع می‌کنم. دوستی که درآمد ماهیانه‌اش به تنهایی به اندازه کل خاندان من است و در گلریزان قبلی 50 میلیون ناقابل به موسسه نفس کمک کرده بود؛ شماره کارت جدیدم را می‌خواهد و بعدعکس واریزی را ارسال می کند: سه میلیون... زیرش هم می‌نویسد: «شرمنده فایی جان! قسط پرداخت کردم. حسابم خالیه. فردا باز واریز می‌کنم.» و فردا دومیلیون دیگر واریز می‌کند.( خدا خیرش دهد.) دستش هم که حسابی سبک است و در چهل و هشت ساعت این حساب خاص به عدد نادیده‌ی 17 میلیون می‌رسد. (تا باشد از این گلریزان‌ها)

مبلغ را به مسئول محترم اعلام می‌کنم تا کارت به کارت کنم. با التماس درخواست می‌کند پول نقد ببرم چون مادر و مادربزرگ دوقلوها حساب بانکی به نام خودشان ندارند.(جل الخالق یا جل الممتحن؟) به بابا رو می‌اندازم که به مسئول پمپ بنزین بگوید این مبلغ را جور کند. همراه بانکم بازی درآورده و مجبور می‌‌شوم از حساب ذخیره زندگی که این روزها با فلاکت در حال افزایش موجودی‌‌اش هستیم؛ شبا کنم! از سر اتفاق مسئول پمپ بنزین آدرس واسطه را می‌خواهد تا پول را خودش ببرد و من با دو بچه زا به راه نشوم! (همه چیز از قبل چیده شده انگار)

قبل از ساعت نه صبح و حتی قبل از باز شدن مغازه‌ها کل مبلغ بیست و هفت میلیون و هفتصد و شصت هزارتومان به دست واسطه‌ی امین می‌رسد.

منِ سرخوشِ مستِ خوشحال از کار خیری که کرده‌ام می‌نشینم و چندبار دیگر انتقال بانکی را چک می‌کنم. بالاخره اَپ جواب می‌دهد. تصمیم می‌گیرم قبل از اینکه وسوسه بشوم و این هفده تومن را خرج کنم؛ بدهی به حساب ذخیره را پرداخت کنم.

پیام اپلیکیشن: «موجودی کافی نمی‌باشد!»

یخ می‌کنم. هنوز پیام بالای اپلیکیشن را کامل ندیده؛ دلم در سینه‌ام می‌ریزد.. دو زاری‌ام خیلی با سر و صدا میفتد! از آن افتادن‌هایی که جزینگشان به کوچه می‌رسد!

از همان واریزی اول دوست محترم پولدار؛ صفرها را درست ندیده‌ام. مبلغ را بر اساس تصورم از او و دست گشاده‌ و روح خیرش خوانده‌ام... و واریزی‌های بعدی را نیز بر همین اساس ادامه داده‌ام!

کل مبلغ کارت جدید؛ یک میلیون و هفتصد هزار تومن است! پانزده میلیون و سیصد هزارتومن کمتر!!!!! عمق فاجعه این‌جاست که این پول‌ها را برای کار مهمی ذخیره‌کرده‌ایم. یک میلیونش هم یک میلیون است!

گوشی را بر می‌دارم تا با خانم واسطه تماس بگیرم. زنگ دوم را نخورده قطع می‌کنم! شخصیتش را می‌شناسم و مطمئنم میزان مبلغ را به مادر دوقلوها اطلاع داده! نمی‌توانم توی ذوقشان بزنم. بی‌پولی، شرمندگی، حس خجالت از ارتکاب چنین اشتباه فاحشی؛ در برابر حالی که ممکن است آن‌ها تجربه کنند؛ بی‌اهمیت است!

نمی‌خواهم شُویِ (نمایش) زندگی عاشقانه سانتی مانتال بدهم و بنویسم هنوز شرح ماجرا برای آقای همسر تمام نشده بود که گفت: «فدا سرت گلم. حالا فکرکردم چی شده اینقدر پکری.» و بنویسم به حساب که ماها خیلی زندگیمان عاشقانه است اما خداوکیلی برای شنیدنِ «اشکالی نداره. همین که توفیق شده واسطه‌ی نجات جون دوتا طفل معصوم بودیم باید خداروشکر کنیم. خداروشکر که این پول تو چنین راهی خرج شده.» زیاد منتظر نماندم.




دوم: بالاخره تمام شدی..

رعنا پیام می‌دهد که دوست سابق مشترکمان سراغش را گرفته. برایم اهمیتی ندارد. نه اینکه بخواهم با کلاس بازی در بیاورم یا بگویم بر خودم و احساساتم مسلط هستم؛ نه! اصلا نیستم. مخصوصا اتفاقات پشت همِ این ده روز اخیر، دستور مشاورم به خودافشایی‌های عمومی و پذیرش خودم و تمته‌های روحیِ سفر دوم به قم جوری به هَمَم ریخته که فعلا با مفهوم «تسلط برنفس» یک فاصله‌ی بعید دارم...

اما همان‌طور که در خانه‌تکانی عید فهمیده بودم؛ این دوست سابق کاملا تمام شده است. به شکل عجیبی وا رفته و مضمحل شده و اکنون حتی خاطراتش نیز در گرداب فراموشی فرو می‌روند.

مثل عکس‌های قدیمی که اگر زیاد جلوی نور خورشید می‌ماندند رنگشان می‌پرید و در نهایت محو می‌شدند؛ این آدم و حس‌هایی که به او داشتم؛ ادراک و شناختی که از ابعاد حضور و وجودش در زندگیم درک می‌کردم؛ بالاخره در برابر خورشید مواجهه و پذیرش خود اصیلم محو شده‌اند!

استعاره‌ی عجیبی است که کسی که خورشید صدایش می‌کردم و روزی تنها روشنی تاریکی وجودم بود؛ امروز حتی در همان تاریکی نیز جایی ندارد!




سوم: شکست عشقی!

مکالمه من و دوستم وقتی یک عالمه توضیح داده غمگینه، شکست عشقی خورده و به خاطر بهم ریختن رابطه‌اش در عذابه!
  • من: خب. انشالله که رد میشه این روزا. خیر در پیشه!
  • اون: الان تو باید انشالله ماشالله بگی؟ من زنگ زدم تو اینا رو بگی؟
  • من: خب چی بگم؟ خودت همه رو می‌دونی دیگه. لازمه فحشت بدم؟
  • اون: آره فحش بده. گاهی لازمه آدم فحش بشنوه!
  • من: خب باید بگم که خاک تو سرت که باز جوگیر شدی! به نظر من خودتم می‌دونی که اصلا این حس غم عشق و حس فراق و درد هجری کشیده‌ام که مَپُرست واقعی نیست و خودت می‌خوای تو این جو باشی تا بهانه داشته باشی برای انجام ندادن کارهای دیگه. تازگی‌ها برنامه‌ریزی‌ات رو شروع کرده بودی دیگه! این داستان آقای میم کلا یه بهانه است برای ذهنت که سراغ اون کارها نری! توهم سرت رو کردی زیر برف!

(توضیح نظریه‌ام برای دو دقیقه)

  • اون: عه! راست میگی‌ها... اینطور نگاه نکرده بودم!
  • من: نمی‌دونم چرا به من ایمان نمی‌آری؟
رعنا من رو این‌طور سیو کرده! با پر رویی هم این رو برام فرستاده!
رعنا من رو این‌طور سیو کرده! با پر رویی هم این رو برام فرستاده!




چهارم: آن همه خرده ریز بی‌اهمیت

چند وقت قبل آقای حسن شیخ در پست «خوشبختی با پیتزابُر و گردوشکن» توضیحات جالبی درمورد تجمل و احساس نیاز به داشتن خرده ریز‌های عموما غیر ضرروی داشتند. همان موقع که متن را خواندم هی داشتم با خودم تکرار می‌کردم: عه! من! وای چقدر من!

زندگی من برپایه دوری از تجمل در عین رعایت جمال (زیبایی) و کاربردی بودن اشیا چیده شده و هرچیزی که از این دو ارزش فاصله دارد؛ در یک سراشیبی نسبتا ملایم به سمت حذف (سطل آشغال، هدیه شدن یا بخشش به خیریه) مواجه است.

مصرف گرایی افراطی که به شکل احمقانه‌ای آن‌را مدیون مدرنیته‌ای که نداریم و داریم هستیم؛ جهان زیست ما را سرشار از شلوغی و تکثر کرده و زندگی را واقعا غیر قابل تحمل می‌کند.

فقط یک آَشپزخانه ساده را در نظر بگیرید؟ فکر می‌کنید چند وسیله لازم دارید تا یک آشپزی ساده روزانه را پیش ببرید و هر از گاهی یک تکه کیک یا شیرینی را مهمان سفره‌ی خانواده‌ی خود کنید؟ ده‌ها؟ صدها؟ فروشگاه‌ها، سایت‌های آَشپزی، ویدئوهای آموزشی و... هزاران ابزار خرد و درشت را جوری معرفی می‌کنند که حس کنید اگر آن‌ها را نداشته باشید نمی‌توانید یک «کدبانو» باشید و همسر و فرزندتان ممکن است به خاطر نخوردن چیزکیک با سس دولسه دِلِچه dulce de leche عقده‌ای شوند!

البته باید اعتراف کنم خیلی از اوقات شده که با دیدن یک فیلم با نماهای زیبا و افسون کننده از زیبایی و تجمل؛ چند لحظه‌ای دلم آن تجربه را خواسته و یا روزهایی بوده که بعد از بازگشت از خانه‌ی دوست و اقوام از سادگی خانه‌ی خودم دلگیر شده‌ام اما این حس‌ها گذرا هستند و با یک نگاه عمیق به خودم می‌دانم که واقعا چنان چیزی نمی‌خواهم.

شاید یک روز درمورد دلایل این حس و استدلال‌هایی پشتش چیده‌ام بنویسم اما آنچه مرا به نوشتن این سطرها واداشت؛ گیج شدن اخیرم در نحوه‌ی زندگی بر اساس علایق فرد دیگر است. حورا سادات از این جهت با من تفاوت دارد و من هنوز نمی‌دانم باید چه برخوردی با او داشته باشم.. این مساله آن‌قدر گیجم کرده که سه جلسه‌ی پشت سر هم برای مشاوره از روانشناس کودک وقت گرفتم! پولش را هم پیش پیش دادم که موقع رفتن به خاطر شلوغی بی‌خیال نشوم!

حتی اگر هیچ چیز برای آشپزخانه نخریدید ؛ «زده جدا کن» را فراموش نکنید!
حتی اگر هیچ چیز برای آشپزخانه نخریدید ؛ «زده جدا کن» را فراموش نکنید!




پنجم: فکر، بازبینی و ترمیم؛ ممنوع!

  • من عاقل: اوضاع در چه حاله؟
  • خودم: افتضاح!
  • من عاقل: یعنی انتشار اون بخش اینقدر روت تاثیر گذاشته؟
  • خودم: قوز بالا قوز شده.... این، اون، اون یکی...
  • من عاقل: خودت که بلدی؛ شکایت اصلی‌ات چیه؟
  • خودم: درمورد مامانم؟ یا در مورد فریده؟
  • من عاقل: هرکدوم باعث شده ساعت 3 شب بیدار باشی
  • خودم: سیدعلی شیر می‌خواست!
  • من عاقل که یک ذره به من بی‌ادب نزدیک شده: ........(این بخش به دلیل بد آموزی قابل پخش نیست.)
  • خودم: به جز ماجرای فریده که خمشگین و غمگینم؛ استرس دارم که خواننده‌ها واقعا چه نظری دارند. می‌دونم این استرس واقعی نیست و حس‌هام قابل اتکاء نیستن اما خب..هستن دیگه!
  • من عاقل: کسی که چیز بدی نگفته!
  • خودم: نه اما...
  • من عاقل: اما نداره! می‌دونستی روند راحتی نیست ولی مجبوری و باید طی کنی. بیشترین ناراحتی‌ات از چیه؟
  • خودم: از اینکه ممکنه فکر کنند مامان خوبی نبوده!
  • من عاقل: می‌دونی که خود این یه گزاره دیگه است؟
  • خودم: اهوم
  • من عاقل: دومین بخش رو از همین بنویس
  • خودم: بعید میدونم آمادگیشرو داشته باشم. مرگ فریده خیلی بهمم ریخته
  • من عاقل: حرفایی که به «ر» زدیم یادت که نرفته؟ داری بهانه میاری اینقدرا هم سنگین نبوده این افشاگری...فکر میکنی در این حد سخت بوده.
  • خودم: ولی من احساس می‌کنم حالم بدتره
  • من عاقل: چرند نگو... می‌دونی که نیست.
  • خودم: آره..می‌دونم که نیست.
  • من عاقل: دکتر گفت درگیر زیبایی های ادبی نشو. بدون فکر، بدون روتوش و بدون پنهان‌کاری بنویس! همین...
من در حال دفاع از خودم در برابر خودم !
من در حال دفاع از خودم در برابر خودم !