بی‌نقاب / دو

چهارشنبه | هفدهم بهمن‌ماه هزار و چهارصد و سه

2:16 بعدازظهر

مچ خودم را بعد از نگارش چند دروغ در "بی‌نقابِ یک" گرفته‌ام. بنا را بر صداقتِ خشن گذاشته‌ام و فکر می‌کنم مرامم هم در زندگی همین باشد. هرچند همیشه بر سر درست و غلطش تردید دارم. بر این اساس این‌ها را هم شاید لازم باشد بگویم که اولا این‌طور نبود که هیچ کلمه‌ای را اصلاح و جایگزین نکرده باشم. فقط سعی‌ام بر در لحظه نویسی‌ست.

به دو قصد بر هر چه بی‌واسطه بودنش اصرار دارم. اول اینکه ادبی‌نویسی‌ام حجابِ بی‌پردگی و عریانی نشود و در ثانی وقتم را خیلی وقف این‌گونه نگاره‌ها نکنم. به هر حال کارهای مهم‌تر دیگری در برنامه‌ام دارم. ولی خب از زیر بته هم به عمل نیامده‌ام دیگر، ناسلامتی دارم تلاش می‌کنم بهتر بنویسم. پس ذهنم ناخودآگاه هم که شده بلد است یک ظرافت‌هایی به کار ببندد.

در کل این را هم بگویم که گمان می‌کنم آدم عمیقی هستم و بنا به سرشتم از تعمق در هر چیزی مشعوف می‌شوم. مطابق تستی هم که در یک کلینیک خدمات روان‌شناسی داده‌ام می‌دانم دومین هوش برترم همین درون‌نگری‌ست. یک دلیل برای انتشار این نویسه‌های پراکنده و اصطلاحا خودنگاری‌ها همین است. آن‌چنان خالی از معنا نمی‌نویسم؛ هر چقدر هم که عکسش را خودم گمان کرده باشم.

مطلب قبلی را به قول سینمایی‌ها یک تیک (طی یک برداشت) نوشتم و تعمدا حتی پاراگراف‌بندی‌اش هم نکردم. با خودم گفتم پیِ جلب نظر که این‌ها را نمی‌نویسم. مخاطب اگر واقعا مخاطب است، بیاید اینجا تا من صبوری‌اش را امتحان کنم. اگر هم نه که خب برود پی کارش. ادا و اطوارها را می‌گذارم برای پست‌های دیگرم؛ این‌ها قرار است خالی از هر جاذبه‌ای باشند و اتفاقا نوشته می‌شوند برای آن‌که تا حد امکان دافعه به وجود بیاورند. هر چند امیدوارم این جمله در حد شعار نماند و چهار صباح دیگر به خودم نیایم ببینم از اساس گم کرده‌ام هدف از طرح این‌گونه انگاره‌های ذهنی را.

ذهنم پراکنده است و کم‌خوابی دارد پدرم را درمی‌آورد مثل همیشه. دو شب پیش چیزی حدود 12 ساعت خوابیدم و گمان کردم دیگر بدن و روانم سر به راه شده‌اند و قرار است در باب استراحت، دلی از عزا دربیاوریم. (می‌شود این را برای چیزی غیر از خوراکی هم نوشت در مقام استعاره یا جمله را از ریل معنا خارج کرده‌ام با این افزودنیِ غیرمجاز؟) به هر حال قصد دارم بگویم من کمافی‌السابق کم‌خوابم و الان نمی‌توانم نوشتن را ادامه دهم. باید بروم سروقت کار در اولویت دیگری و حال جسمی‌ام هم کمی نامساعد است پیِ همان کم‌خوابی. چون ساعت زده‌ام نقطه می‌گذارم اینجا و برمی‌گردم ادادمه می‌دهم وقتی دیگر.

پی‌نوشت: ساعت 9:03 شب این قسمت از نوشته‌ام را دوباره خواندم و تصمیم گرفتم مطلقا هیچ‌چیزی از آن را تغییر ندهم. بعید هم نمی‌دانم با این ذهن پراکنده‌ای که دارم تا ابد همین‌طور نامنجسم بنویسم و هر بحثی را از یک جایی رها کنم و شاید جایی دیگر دوباره پی بگیرم. کامنتی که در جواب یکی از دوستان نوشته بودم پای پست قبل یک چیزهای بیشتری شاید داشت که حوصله ندارم دوباره بنویسم. ضمنا من در وهلۀ نخست این‌ها را برای مواجهه با خودم می‌نویسم. کسی این‌طور لغز بخواند و قمپز در بکند از حوصلۀ خودم هم خارج است. اگر واقعا کسی این‌ها را می‌خواند برای من محترم است هر چه آزارش می‌دهد. به همین منظور برویم پاراگراف‌بندی کنیم متن را!

7:57 شامگاه
ده بار؟ بیست بار؟ دویست بار حتی؟ نمی‌دانم چندبار صفحۀ ویرگول را عینهو رباتِ بی‌کله‌ای رفرش کرده‌ام امروز. واقعا این بلاهت از کجا نشئت می‌گیرد؟ یک‌بار از چت‌جی‌پی‌تی پرسیدم جواب خوبی داد. یادم نمی‌آید واژۀ اضطراب را خودم به کامش ریخته بودم یا هنر خودش بود. بعید می‌دانم خودش گفته باشد؛ مصنوعی‌تر از این حرف‌هاست هنوز! ولی گفته بود این چک کردنِ مدام اپلیکیشن‌های ارتباطی یا سایت‌های تعاملی احتمالا حاکی از اضطراب شخص اند. احتمالا که نه؛ یقینا! حالا فکری که پسِ احساس اضطراب و پریشانی در این مورد خوابیده کدام است؟ ترس از عقب ماندن و در جریان نبودن است، نگرانی بابتِ قضاوت دیگران است و یک گزارۀ سوم که این لحظه قادر نیستم به خاطر بیاورمش.

من از چه می‌ترسم؟ این را همان وقت از خودم پرسیده بودم البته. واقعا از چه می‌ترسم؟ نگران فیدبک دیگرانم؟ بعید نیست چون خیلی روزها از محدودۀ امنم عدول می‌کنم که در زمرۀ تبعاتش البته که استرس هم هست. شاید از اینکه مورد استقبال قرار نگیرم می‌ترسم ولی همان چند لحظه‌ای که داشتم کلمات آن جمله را تایپ می‌کردم و سرعت ثبت واژگانم از سرعت تفکر در مغزم عقب مانده بود، داشتم به این ایده می‌خندیدم! حالا واقعا این نمی‌تواند برانگیزاننده باشد؟ جواب نمی‌دهم تا لااقل یک دقیقه بابتش فکر کرده باشم از قبل!

خب فکرهایم را کردم! فهمیدم در عمق وجودم کسی‌ست که واقعا به تعداد لایک‌ها اهمیت می‌دهد. بله، من هم دلم می‌خواهد صد نفر پای هر پستم لایک بگذارند که وقتی خیل عظیمی‌شان را بنا به دلایل مختلفی از یقین پیرامون خوانندۀ واقعی بودنشان کنار می‌زنم، چند ده نفری بمانند برای اینکه احتمال بدهم این عده دیگر خوانده‌اند لابد. در حال حاضر از این حدودا بیست،سی نفری که پست‌ها را لایک می‌کنند، گمان می‌کنم پنج، شش نفری‌شان مطلب را اساسی خوانده باشند. عیبی هم در این نیست البته. خودم کم پیش نیامده که به همین سیاق لایک کرده باشم.

البته از یک جایی به بعد کمتر شده این عادتم. ولی همین حالا هم گاهی خیال می‌کنم لایک کردن و نخواندن از هیچ کاری در قبال بعضی مطالب نکردن که بهتر است. اوایل گاهی پیش می‌آمد من بابِ امید و انگیزه به نویسندۀ تازه ورودی، مطلبش را لایک کنم. یک چند هفته‌ای انگیزه‌ام جمع کردن فالوئر بود و حالا که از این ادا و اطوارهای وبلاگی از عمق وجودم بیزار شده‌ام، کمتر چرخ می‌زنم لای پست‌ها و نهایتا پستِ دوستی را نخوانده لایک می‌کنم که بعدا بخوانمش و بعضی وقت‌ها هم البته واقعا می‌خوانم.

دلیل دارم برای نخواندنم. حس می‌کنم چیزهای مهم‌تری برای خواندن هست! چند وقت پیش الهامِ عزیز عکسی منتشر کرده بود از کتابهایش که عنوان یک کتاب از آن میان نظرم را جلب کرد. نوشته بود آدمی همان است که می‌خواند، یا جملۀ مشابه دیگری با همین مضمون. یکی دو روز قبل از مواجهه با همان جمله از کاربری خواهش کرده بودم سلسله عکس با نوشته‌های خیلی خیلی کوتاه منتشر نکند و اصالت قلم را به خاطر بیاورد. آن روز با خودم گفتم اصلا من چرا رفتم آن پست را خواندم، ایراد از خودم بود. همین است که دیگر خیلی کم می‌خوانم.انگیزۀ حمایتی اگر نداشته باشم، کم پیش می‌آید مطلبی واقعا برایم واجد اهمیت باشد. البته هنوز هم هستند کاربرانی که کم‌وبیش از قبل می‌دانم این قلم بی‌راه نمی‌نویسد و به عنوان رفیق هم که شده دوست دارم نوشته‌اش را بخوانم هر چه هست.

در مورد خودم هم همیشه متوجهم که مردم عاشق چشم و ابرویم نشده‌اند اینجا و عموما پیِ دلالی و معاوضۀ لایک و فالو و کامنت و ... سر می‌زنند. خاصیت ایده‌آلی نیست اصلا. مشمئزکننده است خیلی. ولی چه می‌شود کرد؟ واقعیتِ این فضاست. برای همین است که وقتی کسی دقیق می‌خواند دلم می‌خواهد بغلش کنم. مخصوصا و باز تاکید می‌کنم مخصوصا اگر شامه‌ام را هر چقدر که تیز می‌کنم بوی عوض و ستد و حتی دوستی و مدارا از آن اظهارنظر بلند نشود. ولی ابزار نسبتا خوبی‌ست برای شناخت آدم‌های اینجا می‌توانید امتحانش کنید. راستش من وقتی حس می‌کنم لطف کسی بند است به لطف خودم بدم می‌آید.

خودم کجای این داستانم؟ سخت شد دیگر. خودم هم قطعا بده-بستان کاری می‌کنم هنوز. ولی واقعا به این خصیصه در خودم باور دارم که از وقتی زشتی مهرطلبی را دیده‌ام، کمترین کاری که وقتِ تعامل با دیگران می‌کنم، خودبینی‌ست! نه در معنای منفی‌اش البته. حتی نه من باب حمایتگری از خود که ای کاش این یکی هم محقق می‌شد. از مشاهده‌‌گر بودن رفتارم حرف می‌زنم. از اینکه وقتی رفتاری از من سر می‌زند، مداقه کنم در اینکه کنشم متعاقبِ چه احساسی و چه فکری بوده. (این مداقه را در بازخوانی اضافه کردم.)

از همین رو کرمی را در خودم پرورانده‌ام که حتی تعمدا آدم‌ها را از خودم برانم. این را نگفته‌ام در یادداشتِ عصرگاهی‌ام؟ اگر نگفته باشم، لااقل آنجا هم قصد اشاره‌اش در سرم بود. حالا از این‌ها که بگذریم، (بگذریم چون علیرغم حرف‌های بی‌شمارم هنوز نه نمایشنامه‌ام را خوانده‌ام، نه رمانم را، نه کتاب صوتی شنیده‌ام و نه نوشتۀ قبلی را تکمیل کرده‌ام. بی‌اندازه هم که نه (تغییر جمله بدون تغییر کلمه) ولی آن‌قدری که کاملا محسوس باشد از علائم کم‌خوابی در رنجم. این را جمع کنم تا حدی. حالا شاید بعدا دوباره پهنش کردم!)

داشتم می‌گفتم، از این‌ها که بگذریم، در مورد خودم این را می‌دانم که اگر مخاطب نداشته باشم شاید دلسرد شوم کمی، ولی کارم را به هر حال انجام می‌دهم. یک وقت‌ها هم حتی از همین‌که مخاطب نداشته باشم به وجد می‌آیم. حالا اینکه این ادعا چقدرش واقعیت است و چقدرش ادعاست را بگذاریم برای یک کنکاش دیگر در وقتی دیگر که دارم از حال می‌روم و نمی‌خوام از این فرمت نان-استاپم خارج شوم. (خاک بر سرم که در لحظه فارسی این دو به ذهنم می‌رسد و باز همین‌ها را ترجیح می‌دهم!)

در جریان نبودن از اتفاقات تا آنجا که به حوزۀ کوچکِ تجسس در اینکه که دیده و که خوانده و چه نوشته اند محدود شود، می‌تواند محرکِ این رفرش کردن‌ها باشد ولی خیلی احمقانه است. می‌دانم که ساز و کار عادت هم در مغز آدمی عجیب و غریب است. یعنی فارغ از انگیزه‌های روانی اصلا مسیر عصبی‌ای را که به منظور ایجاد عادت شکل می‌گیرد در مغز آدم، نمی‌شود ساده‌انگارانه از کنارش عبور کرد.

به هر تقدیر روزهایی را که مثل امروز وا می‌دهم خودم را مقابل این رفرش‌کاری‌ها(!) دوست ندارم. کاش راهی برای رفع این مشکل پیدا کنم. قبل از آن که مثل بقیۀ ارتباطات مجازی همین را هم از سر استیصال تار و مار کرده باشم. نگران قضاوت دیگران هم که، کدام پفیوز می‌تواند ادعا کند نیست! ولی من واقعا خودم را در خلاف جریان شنا کردن در این یک مورد جسور می‌بینم. این را به مرور بیشتر خواهم شکافت.

قرار شد هر ساعت که اقتضای میلم بود چیزهایی بنویسم و مثلا بعد از یک هفته یک‌جا منتشرشان کنم. ولی همین دو تکه حالا خیلی طولانی شده! تازه اولی رسما ناقص است و دومی عمدا فشرده. من چقدر حرف دارم که بزنم!

یک جستِ کوتاه زدم به بیرون مطلب و صحبت قشنگ مرضیه را دربارۀ تعویض هوای ذهن و کارکرد مشابه منطق‌الطیر عطار خواندم و برگشتم دیدم 1500 کلمه حرف زده‌ام. بروم شام بخورم، برمی‌گردم خاکی بر سر این نوشته می‌کنم. احتمالا همین امشب رهسپارش کنم منتها نمی‌دانم قبلش بخش اول را تکمیل کنم و نوشته را پاراگراف‌بندی کنم و اصلا یک دور بخوانمش از رو یا نه! خیلی سخت است جواب آخری نه باشد! شامگاه را هم باید سرچ کنم ببینم استعمالش اینجا درست بوده یا نه. کلمه‌اش را!

پی‌نوشت: آدم دلش می‌خواهد از اینکه شمارۀ احسان عبدی‌پور را در تلفنش ذخیره کرده باد در گلو بیندازد. ولی ماجرا فقط این است که خود این آدم بی‌اندازه شریف است. اینجا دیگر قصد ندارم کلمۀ بی‌اندازه را با چیز دیگری معاوضه کنم. یک مشقِ زشت برایشان فرستاده‌ام و منتظرم نظر بدهند. داریم شبیه او؟ کاش داشته باشیم. قشنگ است این آدم. لازم است برای جهان.

راستی؛ از این به بعد می‌گذارم ویرگول هر چه دلش خواست برای این سری پست‌هایم تگ پیشنهادی بیاورد و من مخالفتی از خودم نشان ندهم.

واپسین پی‌نوشت‌ها:
1- دومین تکه را مختصری دستکاری کردم ولی همچنان ترجیحم این است که تا بشود زیرسبیلی رد کنم ایرادات را و بگذارم نسبتا بدیع و به شکلِ یا در همان ساختارِ (دیگر نگفتم فرمتِ) اولیه‌اش بماند.
2- شامگاه. ( اِ مرکب ، ق مرکب ) از: شام به اضافه گاه پسوند زمان ، وقت شام. آنگاه که روز به انجام کشد و شب آغاز شود. مقابل صبحگاه و صبحی که وقت صبح است.
همان شباهنگام است دیگر بله؟ درست باید باشد احتمالا. چه گیری می‌دهم گاهی اوقات به این کلمه‌ها. و چه خوب کاری می‌کنم اصلا! چرا همچنان احساسِ عذاب‌وجدانِ متعلق به وسواسی‌ها در من مانده؟!
3- هنوز نرفته‌ام شام بخورم و غذای قابلمه احتمالا همه‌اش یا سوخت و یا لااقل ته‌دیگ شد. همین است وقتی می‌گویم نه خواب برایم مانده و نه خوراک. (ننه من غریبم‌بازی هم بلدم البته)

احتمالا پای ثابت این پست‌ها: هر کثافتی که هستی تنها نیستی.