حق دارم فریاد بزنم!


در این تئاتر، تا می‌توانید بخندید، تاوان این خنده‌های شما را هم من پس خواهم داد.

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

نه یک تابلوی رنگین که همیشه خندان است. مرا بنگرید! مردم! من همانم که شما را به آرامش دعوت کرده‌ام، همانم که آرامش را برگزیدم، همانم که برای آرامش جنگیدم، برای آرامش حرف زدم، برای آرامش دست زدم، برای آرامش سکوت کردم، برای آرامش خفه شدم، خفه خون گرفتم، ذوب شدم، جمع شدم، برای آرامش در تن ناآرامم نیست شدم، هیچ شدم، مُردم...

این که سینه‌ام مالامال از آن‌ست، نه غم است و نه اندوه. نه عشق است و نه جنون...

آنچه از درونم زبانه کشیده به گلویم هجوم می‌آورد، بغض نیست.

ترس نیست، درد نیست، رنج نیست، هجر و شعر و واژه و خط و نقطه، نیست.

خشم است. و من حق دارم که خشمگین باشم. چون

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

نه یک تابلوی رنگین که همیشه خندان است! مرا بشکنید تا شعله‌ور شم و همه را بسوزانم، همه‌ی شما با من خواهید سوخت... گرمای این آتش سرخ و لرزان همه‌ی شما را در آغوش خواهد کشید.

با هم می‌سوزیم.

از تنها سوختن خشمگینم. از تنها درد کشیدن بیزارم...

عمری‌ست که واقعی نخندیدم. هربار از ته دل احساس زندگی کردم، چندی بعد از اعماق همان دل، آرزوی مرگ داشتم.

این زندگی کجا به من عدل ورزیده که من بخواهم با او و مردمانش عادل باشم؟

کجا یک لبخند...یک لبخند بی‌تاوان را بر من روا داشته؟

این دنیا متشکل از ریاضیاتی بی رحم است که برای خنثی ماندن تمام شیرینی‌ها را با تلخی، فدا می‌کند.

چقدر از ریاضی بدم می‌آید. چقدر از دنیا متنفرم. و چقدر از شبیه شدن به این آدم‌ها بیزارم...

آن‌ها خودشان‌اند و خود را به دنیا تحمیل می‌کنند و من هم خودمم_ همانی که باید باشم تا آن‌ها راحت خودشان باشند_ و از این خودم بدم می‌آید. من حق دارم فریاد بزنم چون من

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

من واقعی هستم.

مگر من انسان نیستم؟ چرا باید از خودم بگذرم...من حق دارم که خودخواه باشم. لااقل گاهی...

می‌توانم.

می‌توانم؟

من حق دارم که در جایی بیرون از این پوست رنگ پریده و یخ زده فریاد بزنم. چون من

واقعی هستم.

_افکار یک تناقض به شدت مضطرب

پ.ن: هشدار! زمان پس دادن تاوان است_ تقاص لبخندی که برای من نیست_