حیف شد!



بیکار که می‌شدم؛ کلماتی را قطارگونه بر روی کاغذ رنگ پریده روانه‌می‌کردم و ناخودآگاه به آن‌ها شکل می‌دادم!

نمی‌دانستم...می‌توانند شعر باشند یا نه، ولی عمیقا دوستشان داشتم!

کارهایم را سر و سامان می‌دادم و می‌نشستم شبه شعر‌هایم را هزار باره می‌خواندم!

نمی‌توانستم به هنگام هر هزار بار خواندن آن‌ها لبخند نزنم!

خب...دوستشان داشتم! فقط همین را می‌دانم...

یک روز...تمام جسارتم را جمع کردم یک گوشه از قلبم! کوبش شدیدش را احساس می‌کردم!

دفترچه‌ی کوچک ام را برداشتم و به سوی میز دبیر حرکت کردم.

پاهایم سنگین بود و روی زمین کشیده می‌شد! دبیر ادبیات صریح بود! منظورم خیلی صریح است!

خواست شعرم را با صدای خودم بشنود!

به خودم قول دادم تا پایان شعر در چشم‌هایش نگاه نکنم!

با صدای لرزانم شروع به خواندن کردم:

"زمان چرا صبر نمی‌کند برای ما؟

چرا فقط حرف است پل میان ما؟"

بیت اول را که خواندم؛ ناگاه قولم را در هم شکستم!

خب...طاقت نیاوردم!

موشکافانه نگاهم می‌کرد.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

" چرا دو چشم تو همیشه گریان است؟

بخند ای جانم! شراب من آن است...

چرا سرم سبز است، ز سرخی چشمت؟

چرا نمی‌گویی سخن، کنم کشفت؟

چرا نمی‌خوانی، دگر تو شعرم را؟

نگو شدی خسته، ز نظم قافیه‌ها!

بگو چرا؟ چه‌شده؟ در این میانه‌ی راه؛

شکسته‌ای بنظر، رفیق نیمه‌ی راه!

نخواه که بپذیرم، نگاه سرد تو را!

نگو که بشکستم، دوباره قلب تو را!

بخند ای‌جانم، تا که جهان باقی‌ست...

نگو هراسانم! که خنده‌ات کافیست!"

سرم را بالا نیاوردم! می‌دانستم...شعر...در واقع شبه شعرم عجیب است.

تک سرفه‌ای کرد. نگاهش کردم...لبخند می‌زد!

کمی‌ آرام شدم.

زیر شعرم چند کلمه نوشت.

" مفهوم

قافیه

قالب"

متعجب نگاهش کردم. خندید و گفت:

" خیلی زیبا و با احساسه...و البته پر مفهوم!"

جلوی مفهوم ستاره‌ای کشید.

" از نظر قافیه هم نسبتا مناسبه!"

کمی فکر کرد!

" اما قالب...قالب شعرت چیه؟"

قالب؟ خب...هیچ‌گاه از سخنان سازماندهی شده خوشم نمی‌آمد. شاید به این دلیل نثر را به نظم ترجیح می‌دادم!

در این شبه شعر‌ها من فقط هرچه فکر می‌کردم را نوشته بودم! و قالب خاصی در نظر نداشتم...

از سکوتم همه چیز را فهمید!

" این شعر قالب خاصی نداره...درواقع هرمصرع وزن جدا داره. نمی‌تونم قالب خاصی رو بهش نسبت بدم! اما اگر واقعا بخوای می‌تونی شعر بگی! فقط باید کمی راجع به وزن ها اطلاعات به دست بیاری!"

به اجبار لبخند زدم. کتابی که معرفی کرد چند بخش بود و بخش اولش چیزی حدود سیصد صفحه بود!

در آخر همه‌ی این‌ها باید بگویم که:

"فکر نمی‌کنم این کتاب به این زودی‌ها به پایان برسد!

پس‌ حالا حالا ها نمی‌توانم برایت شعر بگویم.

دلم خوش بود شاعرم!
حرف زدن بلد نیستم...اما حداقل می‌توانم برایت شعر بسرایم...
حیف شد.
دیر فهمیدم در این نظم بی قاعده...هیچ بیتی بر هیچ وزنی پایدار نیست!"