درمنانگارکسیدرپیانکارمناست....!
خاکستر رویا
چشم بستی و جهانم خاموش شد...

اگر شیطان چشمانش را می دید می بوسید و توبه می کرد!
در ژرفی ظلمات چشمانش ، کور سوی امیدی خاکستری از ستارگان خاک شده ی تمنایش در حال غرق شدن بود . پلک می زد ولی آنقدر کند که می اندیشیدی دیگر نفس نمی کشد .
مژگان مشکی ولی ساده اش به هم چسبیده بود . در زیر آن تیرگی نوری وجود داشت؛ روشنایی که مدتی است ، مروارید هایش کم سو شده .
رد قطرات جاری بر گونه هایش به جای مانده بود . روی یکی از گونه هایش سرخ بود . درد می کرد ولی نه به اندازهی کوبش ماهیچه ی درون سینه اش ، نه به اندازه ی صدای سیلی که همچنان در گوشش طنین انداز می شد !
قدر او را ندانستند ، قدر او را ندانست.
خسته بود ، پژمرده شده بود . فقط به بازتاب تصویرش را زده بود ، بازتابی در جسمی زلال که او را درونش دید .
در جایی دورتر ، فردی بود که می دانست او برتر نیست ، می دانست ذات او مهم است نه جسمش ، روحش ارزش دارد نه اندامش.
فردی که عشق خالصانه اش را نثار کسی کرد که لایقش نبود ،
کسی که اختیار نداشت،
اختیار انتخاب او را...
انتخاب لایق قلبش را...
روح پاکش را..
بعد از آن قصه ی او در همه ی جهان را دنبالش گشت ، جز خانه ای که خودش برای آنها کودکی برده بود .
کودکی که او نمی دانست دختر است .
نمی دانست که همان است ؛ اوی اوست!
بلند شد ، ایستاد،
قلبش دستور داد برود در همان خانه ،
رفت ،رسید،
دوید ،
لب پشت بام ایستاده بود ،
پشتش به او بود ،
پیر رسید ،
رفت ، تمام شد ،
تا به زمین رسید ،
خون جاری بود ...
چشمانش دیگر همان کورسوی امید را هم نداشت ،
دستان لرزانش سرد سرد سرد بود !
آری
او را یافت
ولی
دیر بود ...
در همانجا ،
در تاریکی شب ،
کنار خون تازه ،
چشمان خودش را هم بست
ولی اینبار نه برای رویا
نه برای خواب
تا برای همیشه...
ـ
ــــــــخاکستــــــــریـــــــــــــ....
_
مطلبی دیگر از این انتشارات
منهم میروم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کبوتر...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیعنوان!