نوشتههای یک تناقض https://t.me/kamanditis
شهر بی تو تکرار میشود...

من آنقدر به انتظارت نشستم،
که آسمان هم با تمام آبی بودنش، درهم شکست...
آنقدر کنار پنجره به دنبالت گشتم، که با تمام مردم شهر آشنا شده ام...
آنقدر به اشتیاق شنیدن صدای پایت هوشیار ماندم، که صدای پای همهی مردم این شهر را میشناسم؛ دانش آموزی که تنها، به مدرسه میرود، مادری که طفلش را به دنبال خود میکشد، سربازی که با صلابت به سمت پادگان قدم میزند و قصابی که محکم، برای انجام حکم بیگناهیِ برهای، حرکت میکند. همهی این ها هر روز، درست به موقع، همانجا که باید باشند، حاضر میشوند.
به جز تو! تویی که این همه وقت به انتظارت نشستهام و پرترهی غم انگیزت از پیش چشمانم محو نمیشود! تویی که صدای قدمهایت، با آنکه تنها یک بار شنیدمشان، برایم آشناترین است!
در این شهر، همه چیز درست سر جایش است، جز تو… و همین، همه چیز را بیمعنا کرده. شهر بی تو تکرار میشود.
میبینی؟ گفته بودم آدمی نیستم که به راهی ساده تن دهم...
به خاطر همین هم برای دیدن تو، هر روز تمام مردم این شهر را دیدهام، از پنجرهی اتاقی که شدیدا دلتنگ است و هر روز انعکاس صدای تو را در دیوارهای خود مرور میکند؛ آن لحظه که با تمام بیتفاوتی گفتی: "بر میگردم!"
و من هنوز به انتظار نشستهام تا به واقعیت پیوستنِ حقیقی ترین دروغ دنیا را، شاهد باشم.
تا شاید روزی، یکی از این آدمهایی که هر روز عبورشان را می بینم، راهش را به سمت خانهام کج کند...یا حتی سرش را قدری بالا بگیرد و ببیند چشمی منتظر، دائما او را مینگرد.
تا شاید یکی از اینها تو باشی و یک روز بیایی.
تا شاید ببینمت...حتی شده به عنوان رهگذری آشنا، در پشت این پنجرهی غبار آلود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
منفی بیربط
مطلبی دیگر از این انتشارات
نانی که آب میرود
مطلبی دیگر از این انتشارات
شکارگاهِ ققنوس...