مرگ آهسته‌ی بی‌تو


خیال بودنت
خیال بودنت

مدت‌هاست که حسرت‌هایم را نمی‌کِشم. می‌گذارم روی دلم بمانند و تَلی شوند از آرزو‌های مرده‌ام.

می گذارم قلبم در زیر فشارشان فشرده‌تر از پیش، با آهنگی کند و نامنظم در تپش باشد؛ و هربار که لحظه‌ای از تپش می‌ایستد تا نفسی تازه‌ کند و دوباره به این چرخه‌ی بی‌پایان باز گردد، دلیل ادامه دادنش را به یاد آورم.

نمی‌گذارم

حسرت تو، بر دلم بماند.

حسرت نگاهی که پر تنش و ناآرام چشمم را نشانه می‌گیرد و دستانی که دستم را در گرما یا شاید هم سرمایشان، حبس می‌کنند.

من تاکنون دستانت را نگرفته‌ام اما می‌دانم حتی اگر همچون تکه‌ای یخ باشند، وجودشان دست که هیچ، قلب مرا حرارت می بخشد. قلبی که این چنین رنجور خون را چون آه سردی در مسیر باریک و خاموش رگ‌هایم می‌دمد.

حسرت تو نباید بر دلم بماند.

آخر می‌دانی، تو همان" نبایدِ لازم"ی هستی که حضورش برای ادامه‌ی حیات الزامی‌ست.

منطقم اینجا سکوت می‌کند، چون منطقی برای این ناگریزگاه خواستنت، وجود ندارد_الزامی هم نیست_ همین که قدری ضربان این قلب خسته را بالا می‌بری و به این جسم پوشالی و پیکر مفلوک، روح تازه می‌بخشی، کفایت می‌کند.

فقط فکر رفتن به سرت نزند، همینجا بمان‌.

به دستت می‌آورم؛ چون این تنها راه نجات من از مرگ آهسته‌ی بی‌تو بودن است.