وهم پریشان...

گاهی گمان می‌کنم راه را از آغاز خطا آمده‌ام. هرچه می‌دوم دورتر می‌شوم؛ از آرزو‌هایم، از خواسته‌هایم، از خودم.

شاید گناه من، گمان‌های موهومی‌ست که پنداشتم.

باید تمام آرمان‌های آرمانشهرم را گردن بزنم؛ شهری که قیصر در خواب و من در خیال خویش ساختم.

جملاتم تکه تکه روی صفحه‌ی مقابلم، از غصه وا می‌روند؛ حتی کلمات هم به قدر افکارم پریشان‌اند. دست سرنوشت ما را تا کجا که نمی‌کُِشد.

دلم می‌خواهد نوک قلم را آن‌قدر در کف دستم بفشارم که از آن عبور کرده چون خاری در دست تقدیر بنشیند؛ می‌خواهم این بار قدری من زجر کشیدنش را ببینم. هرچند به اندازه‌ی او برایم لذت بخش نخواهد بود...شاید تمام حواسم پرت خونی شود که از دستم جاری‌ست و روی صفحه می‌ریزد.

آیا این کار سبب نمی‌شود اندک زمان کوتاهی، دستم را رها کرده مرا به حال خود بسپارد؟ هرچند حتی اگر رهایم کند با این دست زخمی توان سیاه کردن برگ برگ زندگی و قلم زدن آینده‌ای دلخواه برای خود را نخواهم داشت؛ که اگر داشتم هم، چنین کاری نمی‌کردم.

شاید گوشه‌ای بنشینم و در حالی که از درد زخمی که بر خویش کاشته‌ام می‌گریم، صفحات سیاه زندگی‌ام را ورق زده، برگ‌های سپیدی که برایم مانده را بشمارم...

به پایان که رسیدند، این بار به‌جای دست سرنوشت، خودش را در آغوش خواهم کشید.