آبی، رنگ سالی که گذشت

می‌توانستم مدت ها به چشمهایت، چشم بدوزم و به هیچ چیز فکر نکنم. می‌توانستم مدت ها کنارت بنشینم و اجازه دهم سکوتی عمیق و طولانی ما را در آغوش بگیرد؛ما با نگاه هایمان با یکدیگر سخن می‌گفتیم.

دوست داشتم دوباره کنار یکدیگر می‌نشستیم و تنها دغدغه مان این بود که الان در این هوای دلچسبِ زمستانی_که بدن هایمان از سرما بندری می‌زدند_ چه موسیقی گوش بدهیم. پلی لیست ها را بالا°پایین میکردیم بلکه هردو به نتیجه ای مشترک برسیم.

_قربانی؟ چاووشی؟ داریوش؟

_...

_ کاوه آفاق چی؟

و در آخر راضی می‌شدیم سیاوش قمیشی پلی کنیم.


حالا که به ماه نگاه می‌کنم می‌توانم بگویم به چه چیز فکر میکنی. به گربه سیاهی که چند وقت پیش با ماشین، پایش را ناقص کرده بودی؛ یا احتمالا دوباره داشتی برای آینده ات نسخه می‌پیچیدی، یا شاید گیر سه پیچ می‌دادی به شعر های بی قافیه من.. ....دلم می‌خواست امروز میان این همه شلوغی تو نیز بودی، زمانی که پیچک هارا قَلمه میزدم تا بگذارم سر سفره هفت سین؛ وقتی مرغ مینا برای اولین بار در این شب پرهیاهو، نام تو را صدا زد و همه به من خیره شدند، کاش بودی تا مجبور نمی‌شدم بغض لعنتی را در گلویم تحمل کنم؛کاش بودی. وقتی می‌خواستم جای ماهی ها را عوض کنم یکی از آنها درست شبیه تو بود، کله شق و ریزه میزه، دُم به تله نمی‌داد، تا می‌خواستم بگیرمش خودش را به جنون می‌زد و مانند روانی ها، دور تُنگ چرخ میزد؛اما من صبور بودم، مثل همیشه.

نمی‌دانم یادت هست یا نه. درست اسفند ۱۴۰۱ بود. همان موقع که اولین و آخرین برف سال آمد، دانه های درشت و زیبایش روی گونه هایمان می‌نشست و میتوانستیم زندگی را حس کنیم. وقتی روبه رویت ایستادم، دانه های برف زیر نگاهت آب می‌شدند؛ دیگر از من چه انتظاری داشتی. با هزار بدبختی سعی می‌کردم توی چشمهایت زل بزنم و عذر خواهی کنم، ولی امان امان امان، از گونه‌ی سرخِ کبود تو، شرمم می‌شد. کاش از آن دختران تخسی بودم که وقتی سیلیِ محکمم را نثارت کردم، حق به جانب، خیره نگاهت می‌کردم، تا بفهمی کُت تن کیه. البته بین خودمان بماند که همین کار را هم کردم ولی تو کسی نبودی که باید کتک می‌خورد. بالاخره بعد از آن همه جان کندن توانستم به چشمهایت خیره شوم و دل به دریا بزنم:( من واقعا بابت کاری که کردم معذرت می‌خوام.) و دقیقا همان موقع بود که تو گفتی:(بابت همچین دسته گلی لازم نیست عذر خواهی کنید، تو این هوای دلچسب میشه درباره چیزای قشنگتری صحبت کرد.) لبخندی زدی و چشمهایت را به چشمهایم دوختی و من زیر لب بسم اللهی گفتم و انگار که جن دیده باشم از آنجا در رفتم. زهرا می‌گفت کمی ناپخته رفتار کردم و من می‌دانستم خیلی ناپخته رفتار کرده ام. ولی آخرِ همه اینها این من بودم که دُم به تله دادم.

آن شبی که شال آبی رنگی به سر کرده بودم و به دیدنت آمدم، آرام زیر لب به من نگاه کردی و گفتی آبی دوست داری. خسته بودی و از پیشانی ات عرق سرد می‌چکید، یادت هست؟. آن شب زخم عمیقی خورده بودی و خون سرخ بود که از پهلویت جاری می‌شد، نمیدانم جان و مال یک انسانِ دیگر چقدر میتوانست ارزش داشته باشد تا خود را به این روز بیندازی. ارزشش بیشتر از تو بود؟ تو از من هم دعوایی تر بودی.

نمی‌دانم فهمیدی یا نه ولی از آن روز به بعد، من دیگر نه شعر می‌نویسم و نه دعوا می‌کنم، آرام شال آبی رنگم را به سر میکنم و می‌نشینم، تا بار دیگر برف بیاید و تو را همراه خودش بیاورد.


حدودا ۴ ساعت مانده به سال تحویل ۱۴۰۳