به درختان خیابان نگاه کن. https://t.me/sanjabnameh
آنِ بعد؛
برای آنِ بعد.
شاید آرامتر. شاید هنوز خسته، اما نه از همان جنس.
آن،
اگر این کلمات را میخوانی، یعنی لابد شب کمی عقب رفته، یا سایهها دستکم، شکل دیگری گرفتهاند.
و من، در آن سوی این نوشته، هنوز در تاریکیام.
جایی میان درد، دارو، دروغ.
نه آنکه بگویم؛ نه آنکه بشنوند.
امروز، یکی خندید، نه به شوخی.
و یکی دیگر، نگاهم کرد انگار کمترم، انگار حاصل تقسیم و تفریق هایشانم.
و من؟ سکوت کردم. باز هم.
نه از بیحرفی. از بیفایدهبودن کلمات.
اشک هم گاهی میآید، اما یا پنهان، یا بیصدا جلوی دیگران یا هم هق هق بلند.
میگویم که باور نکنند چیزی در من فروپاشیده.
که نپرسند، چون نمیفهمند.
نه درد را، نه جسمی که میکُشد، نه روحی که خالی میشود.
درست است، تخت پشت یا شکم تکیگاه خوابم شده، برایشان همین کافیست تا بساط هره و کر راه بیندازند. چرا؟
که چرا ایستاده نمیخوانم، که چرا شبیهِ بقیه نیستم.
و نمیدانند دوا چیست.
باز میجنگم.
بیآنکه بفهمند.
آن،
اگر روزی رسید که شب کوتاهتر شد، اگر خنده آمد و تو پهلو نگرفتی، خواب آمد و تو نگرخیدی،
یادت نرود امروزم را.
یادت نرود
که این دختر،
با درد در استخوان و اشک در چشم،
ایستاد.
نه برای قهرمانی،
نه برای دیدهشدن،
فقط برای اینکه بلد بود دوست داشتن را،
با همهی زخمها.
تو فقط،
دوستم بدار.
نه بهخاطر پایانش،
بلکه چون هنوز بلدم عاشق باشم.
همین.
ـ آنِ خسته
به آنِ پنهان
«آنِ هنوز ایستاده»

مطلبی دیگر از این انتشارات
نزدیکم بودی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط خالی سازی🌊
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیخبران حیرانند...