این خیال نیست، نماد است.

گاهی با خودم فکر میکنم که چطور کارم به اینجا کشید.

تا جایی که یادم می آمد از همه چی راضی و خوشحال بودم.
متوجه نمیشوم از کجا شروع شد و چطور به اینجا ختم شد.
گمانم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی نوبت من هم برسد.
نوبت به تغییر.
طوری رفتار میکردم که انگار از همه چی مطمئنم و سرنوشتم کاملا تحت کنترلم است.
البته از نظر تئوری بله، دست خودم بود، ولی اینطور تصور میکردم که برای کمی تفریح یا استراحت به جاده فرعی پیچیده باشم و از راه برگشت آن مطمئن باشم.
اینطور که مشخص است تمام مدت اشتباه میکردم
وگرنه الان به روی تکه سنگی در وسط بیابانی که شب هایش مو به تنم سیخ میکند و روز هایش از جانورانی که اهلی و وحشی بودنشان مشخص نیست در امان نبودم، ننشسته بودم.
قبول میکنم، قبول میکنم که که در این مسیر، توانایی هایی بدست آوردم که سبب نجاتم شدند.
ولی آنطور که فکر میکنید نیست.
این را میگویم که اگر شما هم از این دنیای تاریک و مرموز سر در آوردید گولشان را نخورید.
اگر جانتان در خطر بود و بین مرگ و استفاده از توانایی های جدیدتان، باید یکی را انتخاب میکردید، به حرف من گوش کنید و مرگ را انتخاب کنید.
باور کنید اینطور به نفع شماست.
هر چقدر که از آنها استفاده کنید، متوجه قدرتی عجیب در خود میشوید و با خود میگویید: این معرکه است.
ولی اینجا هیچ چیز معرکه نیست.
چند برابر میزانی که شمارا شگفت زده میکنند و حس قدرت و توانمندی به شما میدهند، از شما میگیرند.
و آن چه میگیرند ارزشمند ترین چیزی است که در وجود خود دارید.
چیزی که از دست میدهید با بقیه یکسان نیست ولی ارزش یکسانی برای همه دارند.
به گمانم از معادله نابرابر قدرت هایی که کسب میکنید، متوجه شده باشید که این جا هیچ چیز از منطق و جبر پیروی نمیکند.
ابتدا از اینکه چه معامله های سودمندی انجام داده اید خرسند و پرشور میشوید، ولی هر چه میگذرد متوجه میشوید که همیشه بیشترین ضرر را شما میکردید.
از ابتدا تا انتهای مسیرتان.
اگر مانند من خوش شانس باشید، باتوجه به گذشته قبلی که داشتید، ممکن کمی بیشتر دوام بیاورید و به تاریکی ملحق نشوید.
تا حد زیادی از مسیر فرصت بازگشت دارید و به کمک باجه هایی که در مسیرتان هست میتوانید به جاده اصلی برگردید. همان جاده ای که شمارا به مقصد نهایی که داشتید میرساند. اگر یادتان مانده باشد البته.
ولی از جایی به بعد، دیگر باجه ای در مسیر نمیبینید و شما میمانید و دنیای تاریکی که در ابتدا بهشتی برین تصورش میکردید.
خلاصه که این دنیا رحمی ندارد. باتجربه ای که در این مدت کسب کردم متوجه شدم که تمام موجوداتی که اینجا پرسه میزنند و شاید قصد جانتان را بکنند، روزی مانند من بودند.
راستی که یادم رفت از تغییرات بگویم، تغییراتی که شمارا به همان موجودات خطرناک تبدیل میکند.
راه فرار ندارید، اگر همینجا بمانید روزی به آنها تبدیل میشوید، اینطور نیست که شب بخوابید و روز بعد با چشمان قرمز دنیای اطراف را مشاهده کنید و نعره ای بکشید و مانند کفتار به دنبال شکار بیفتید و زبان انسانیتان را از دست بدهید. نه اینطور نیست.
در واقع، به آرامی حرکت جلبک های دریا که هیچ کسی متوجه حرکتشان نمیشود، در خلق و خو و جسم خود تغییراتی رو مشاهده میکنید.
راستش به این مرحله ای که من هستم اگر برسید، مطمئن نیستم که بگویم خوش شانس هستید، ولی همچنان انسانیت در شما باقی مانده است
البته ممکن است مانند من هر روز آرزوی مرگ کنید و چند باری برای تمام کردن این سفر وحشتناک خود تلاش کنید، ولی ناخودآگاه از توانایی هایتان در برابر جانتان محافظت میکنید.
این نامه را دارم زمانی مینویسم که راهی پیدا کردم برای به پایان رساندن این سفر. چون راه برگشتی از اینجا نیست، گمان نکنم این نامه به بیرون از دنیا برسد و افراد بیرون از اینجا یا حتی افراد تازه کار را نجات دهد.
پس این نامه را همینجا میگذارم شاید کسی بعدا، در شرایط من، آنرا پیدا کرد و توانست خودش را نجات دهد.
صدایش را میشنوم، باید سریع تر بروم، اسمش را گذاشتم قاچال، اسم موجودی که به دنبالم است.
انتخابم کمی بامزه است -که در این شرایط نیاز است بخندید تا دیوانه نشوید- ولی بر اساس واقعیت است.
دهانش مانند قیچی باز میشود به طوری که شاید یک ساختمان 2 طبقه میان آن جا شود.
از طرف دیگر خیلی چاق و تپل است.
چند وقت پیش غذای فاسدی را که میخواست بخورد را از جلویش ربودم، نه اینکه خودم گشنه ام شده باشد که صد سال سیاه دست به آن غذا نمیزنم. نه.
من میخواستم آن را نجات دهم ولی گویی کامل از دست رفته بود و الان برای انتقام به دنبالم آمده.
منم دیگر خسته شدم از این وضع.
میتوانستم فقط با کمی حرکت انگشتان دستم آن را از درون منفجر کنم ولی این کار شرایط را تغییر نمیدهد.
بهتر است قبل از اینکه مانند یکی از آنها شوم از این دنیای جهنمی خلاص شوم.
پس بدرود.