برشی از آنچه گذشت. ممنونم از نگاهتون:)
باز هم سلام!
بسم رب چشمانت
سلام عزیزترین هدیهی خدا.
باز هم قلم بر دفتر کشیده شد و باز هم فقط به نامت، به یادت، به خاطرت. گویا عهد کردهام ننویسم مگر نامت را، نَبویم مگر بویَت را، نَچِشم مگر طعم بودنت را و نبینم مگر آن تو اقیانوسِ شب که با هربار پلک زدن پنهانشان میکنی و من را تشنه. یادم هست نیاز به یادآوری نیست. میکردی. ولی فرشتهی زیبای من مگر نمیدانی که من هنوز با تو زندگی میکنم.
صبح ها به شوق دیدن چشمانت و لمس دستهایت پلک از هم میگشایم تا شاید آن انحنای آدم کشِ بین لبهایت، مروارید های بوسیدنیات را نمایان کنند و عقل از سرم بِپرانند. شب ها به امید بار دیگر بیدار شدن با صدایت آن هم ساعت سهی نصفه شب، چشم بر هم میگذارم تا صدای پرسیدنیات را بشنوم که بیدارم میکند و برای اندکی به قول بزرگتر ها دیوانه بازی راهی خیابان شویم، وارد تونل شویم و با صدای بلند ضبط بخوانیم و جیغ بکشیم و به پرواز در آریم موهای موج دار قهوهایِ تو و موهای لخت یا فر شدهی من را. برویم دور از این شهر و نظارهگر این شهرِ غرق در خاموشی شویم و تا صبح برای هر خانه و آدم هایش قصهای بسازیم و بخندیم و در آخر به قول تو، آن زمان که سفیدی بر سیاهی پیروز میشود و پرتوی باریکی از نور سیاهی را همچون ریشهی درختی که سنگ را میشکافد، آسمان شب را بشکافد و خبر صبح شدن را بهمان برساند و آن کلاغ های سحرخیز را وادار به خواندن کند، بازگردیم به خانه.
میبینی امید زنده ماندنم؟ من هنوز به یاد تو، با یاد تو، برای تو زندگی میکنم. هنوز هم دوستت دارم و هنوز هم لمس بودنت برایم بهترین تصور دنیاست، هرچند بزرگتر ها به آن بگویند تَوَهُم، اما من هنوز، نفس هایت را کنارم حس میکنم و هنوز، با تو به زندگی ادامه میدهم. هنوز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو تلخی مثل قهوه.... من دوستش دارم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی یکُم