"شبی شاید رها کردم جهان پر اضطرابم را...!"
برای تویی که دیگه نیستی
" نمیدونم هنوز هم یادت میاد یا نه. ولی عادت کرده بودیم که بیست و سوم آذر هر سال برای هم نامه بنویسیم. امروز بیست سوم آذره و من هم به رسم عادت دارم برات نامه مینویسم. برای تویی که دیگه نیستی.
راستی بهت گفته بودم با وجود اینکه چهار سال از نبودنت میگذره، هنوز هم نامه هایی که بهم داده بودی رو نگه داشتم؟ نه تنها نامه هات، بلکه هر چیزی که متعلق به تو بود رو نگه داشتم. حتی اون دسته گلی که بیدلیل برای خوشحال کردنم خریده بودی رو. خشکش کردم و گذاشتم در کنار بقیه چیز هایی که ازت برام باقی مونده. نگران نباش! همشون رو یه جعبه مخصوص و در یه جای غیر قابل دسترس گذاشتم تا فقط خودم بتونم پیداشون کنم! هر از گاهی اگه دلتنگت بشم، میرم سراغشون و نامه هات رو از اول میخونم. همه شون رو. از اولین نامه... تا آخرین نامه. نمیدونم چطور ممکنه اما هنوز هم این نامه ها عطر تو رو روی خودشون دارن... انگار اون نامه ها رو با تمام وجود و روحت نوشتی که انقدر تازهن... هر وقت میخونم شون، حس میکنم کنار دستم نشستی و با همون صدای قشنگ و نرمت داری برام میخونی شون.
بعد از خوندن دوباره ی اون نامه ها، دستسازه ها و هدیه هایی که بهم میدادی رو نگاه میکنم. اون هایی که اکثر شون هیچ مناسبت خاصی نداشتن. یادمه من رو که میدیدی، با چشم هایی که برق میزد، میگفتی:«این رو توی راه دیدم و من رو یاد تو انداخت پس برات خریدمش!» و یا «تو به جوجه تیغی علاقه داشتی پس این مجسمه جوجه تیغی رو برات درست کردم!» و حتی «این بار هیچ دلیل خاصی ندارم اما دوست داشتم برات گل بگیرم!». اما دروغ میگفتی.. تو میدونستی که چقدر من شاخه گل دوست دارم... و من تمام اون گل ها و یادگاری هایی که بهم داده بودی رو نگه داشتم. انگار یه تیکه از وجودت رو درون اون شئ های بیجون گذاشته بودی. چطور بگم... انگار حین درست کردن اون مجسمه ی جوجه تیغی، بهش روح داده بودی و حالا بعد از این همه سال وجودت رو کنار خودم حس میکنم. وجودت رو توی تک تک نامه هات، گل ها و دست سازه ها حس میکنم...
بهت قول دادم فراموشت کنم. بهت قول دادم بعد مدت باز به زندگی عادی خودم برگردم. اما میدونی چیه.. من نتونستم به قولی که بهت داده بودم عمل کنم. فکر میکردم یه مدت زمان که بگذره به شرایط عادت میکنم. اما عادت نکردم. آخه چطور ممکنه فراموشت کنم؟ تو در تک تک چیز هایی که میبینم حضور داری.
بهم گفتی فقط خداحافظیه که سخته. بهم گفتی یک بار برای همیشه از دستت میدم و بعد یه مدت همچی عادی میشه. اما اینطور نبود.. تو اشتباه میکردی! ما آدما رو یک بار از دست نمیدیم. با شنیدن آهنگی که ما رو یاد لبخند شون مینداخت، دوباره از دست میدیم. با گذشتن از کنار یه نشونه قدیمی. خندیدن به جوکی که اگه بودن به اون میخندیدن، بار ها و بار ها از دست شون میدیم.
و من بار ها و بار ها از دستت دادم.
زمان هیچ چیز رو کمرنگ نکرد و حالا بیست و سوم آذره و چهار سال از خداحافظی مون میگذره. چهار ساله که دیگه نیستی و من چهارساله که با خاطراتت زندگی میکنم. خاطراتی که سنگینی شون هر لحظه ممکنه باعث شکستنم بشه..
میدونم که دیگه نامه به دستت نمیرسه. پس مثل سه نامه ی قبلی، این رو هم به دست آب میسپرم... تا شاید حرف ها و دلتنیگم ابر شدن و بر سرت باریدن..."
مطلبی دیگر از این انتشارات
توهمِ یک دیدار
مطلبی دیگر از این انتشارات
ورود به سیاره چالش های نانوشته ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسمل میکنم این عشق را