گفتنی ها کم نیست! https://t.me/+hKyEgF9xGn0wN2I0
برای تو که نمیخوانی
« یک روز معمولی »
نزدیکای رفتن بود ، مثلِ همه روزای عادی اماده بودم که چند قدم مهمون خیابون شم .
اَز جیب سمت چپ ؛ کنار یادداشتای پاره و بی زبون ،
خودکارمو برداشتم و بعد از دیدن اولین دیوارِ تنهایِ شهر شروع کردم به نوشتن ؛
رضا ، شیراز ، پاییز 403 ، برای تو که نمیخوانی .
کنار خط قلم قورباغه و زُمُخت من ، سیاه و قشنگ نوشته بودن « اگه حتی بین ما فاصله یک نفسه ، نفس منو بگیر » ولی، اَمّا، که فاصله بیشتر از یک نفس بود . تکیه دادیم به همون دیوارِ آجریِ مخروبه ، من و محسن و دیوار . محسن می گفت+ میدونی این دیوارای مخروبه مث چی میمونن؟, - لابد مث ادمای داغون و اسقاطی ؟ + این یکیو خوب گفتی ، انگار هر چی آوار تر باشی ، پناهگاه بیشتری هستی ، آدما ، بی هیچ حرفی به تو پناه میارن ، این دیوارم همونه . - خندیدم و لاجرم سر تکون دادم . چند دقیقه ای سکوت به ما اضافه شد و این بار چهار نفر بودیم تا رسیدن به دیوار بعدی .
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به تو که نمیخوانی2
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و هجده ( این ۱۰۰ عزیز )
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی سوُم