برای تو که نمیخوانی

« یک روز معمولی »


نزدیکای رفتن بود ، مثلِ همه روزای عادی اماده بودم که چند قدم مهمون خیابون شم .
اَز جیب سمت چپ ؛ کنار یادداشتای پاره و بی زبون ،
خودکارمو برداشتم و بعد از دیدن اولین دیوارِ تنهایِ شهر شروع کردم به نوشتن ؛
رضا ، شیراز ، پاییز 403 ، برای تو که نمیخوانی .
کنار خط قلم قورباغه و زُمُخت من ،  سیاه و قشنگ نوشته بودن « اگه حتی بین ما فاصله یک نفسه ، نفس منو بگیر »  ولی، اَمّا، که فاصله بیشتر از یک نفس بود . تکیه دادیم به همون دیوارِ آجریِ مخروبه ، من و محسن و دیوار . محسن می گفت+ میدونی این دیوارای مخروبه مث چی میمونن؟, - لابد مث ادمای داغون و اسقاطی ؟ + این یکیو خوب گفتی ، انگار هر چی آوار تر باشی ، پناهگاه بیشتری هستی ،  آدما ، بی هیچ حرفی به تو پناه میارن ، این دیوارم همونه . - خندیدم و لاجرم سر تکون دادم . چند دقیقه ای سکوت به ما اضافه شد و این بار چهار نفر بودیم تا رسیدن به دیوار بعدی .