برای سومین سالگرد نبودت...

"من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟"


گم شده ام در هیاهوی زمان و نبودت؛ در هوای روز آخر؛من گم شده ام در نگاه آخرت.
امروز بعد از سالها وارد اتاقت شدم،بعد از رفتنت مامان اجازه نداد که دست به اتاقت بزنیم.
پتوی تاخوردهات روی تخت آهنی قدیمی که یادگار بابابزرگ بود هنوز هست
پارچ آبی که هرشب کنارت میگذاشتی
کاسه حنایی که همیشه بعد از صفر موهایت را رنگ میکردی
سرمه و عطرت حتی بوی پیراهنت در اتاق هست اما خندهات نه
صدایت نه ؛حضورت نه.
کنج سمت چپ اتاق به رسم کودکیهایم کز میکنم و زانوهایم را در بغل میگیرم درست شبیه وقتهایی که مامان دعوایم میکرد و تواولین گوشه امن من بودی.
معده ام به تمامی مجاری بدنم فشار میآورد تا شاید راه خروجی برای بغض های خورده شدهام پیدا شود اما هیچراهی نیست.
چشمانم را میبندم و تصور میکنم که هستی.
خودم را از مچالگی رها میکنم و گام برمیدارم به سمت تختت.
روی تخت دراز میکشم و میخزم در آغوشی که گرمایش هست اما خودش نه.
سایه دستت روی سرم موهایم را نوازش میکند و من حل میشوم در خیالی که دیوانگیهایم برایم ساخته است.
لب باز میکنم و از روزهایم تعریف میکنم که دیگر نوری ندارند و سرمای نگاه آدمها که استخوانهایم را منجمد کرده است و صدای محزون مامان قلبم را به درد میآورد.
از رفتنت میگویم از اینکه بعد از رفتن تو امید و رمق از دنیایمان رخت بست و بجایش آشوب و دلهره را مهمان روزهایمان کرد.
از اینکه بعد از رفتنت دربهدر دنبال پناهگاهی گشتیم که وجودت برایمان ساخته بود؛همان پناهگاهی که بعد از رفتنت بر سرمان آوار شد و تکههایش زخمهایی کاری بر تنمان جا گذاشت.
دیگر رمقی برای گفتن ندارم برای همین سرم را روی دستت میگذارم و اجازه میدهم اشکهایم با تو از درد نبودت حرف بزنند

.......

ساعت سه شبه..
لای پتو خزیدم و به این جمله سایه فکر میکنم
"من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟"
توی سرم تکرار میشه تو چرا بازنگشتی دیگر؟
یاد ده صبح شنبه ۱۷مهر میفتم اونجایی که منتظر احیا و برگشتت بودیم
یاد ساعت یازده که دایی غلام دستتو گرفته بود و مامانی گفت برو تو اتاق
یاد صدای گریه آدمایی که جمع شده بودن
یاد لباس مشکی
یاد تسلیت گفتن بقیه
یاد صدای قرآن
یاد خودم که رمق راه رفتن نداشت
یاد تو که دیگه برنگشتی
یاد اولین شب که سراسیمه بیدار شدم و دنبالت بودم
یاد اونجایی که توی بغل دایی بودم اما میدیم روت خاک میریزن
یاد حرکات هیستریکم که بعدا باهاش داستان ساختم برای دوستام
یاد جانمازت که بوی تو رو میداد ولی تو نبودی
یاد کاناپه ایی روش خوابیده بودی واسه آخرین بار و با دیدنش حالت تهوع میگرفتم
یاد همچی میفتم
ولی وسط همینا به جواب اینکه چرا برنگشتی نمیرسم!
تو هم قولاتو یادته
خنده هامون چی
شبهایی که دوتایی میخوابیدم چی
یاد سریال دیدنمون
یاد برنامه هایی که چیده بودی
یاد هدیه هایی که قرار بود بخری برام
یاد اینا بودی وقتی میرفتی ؟
گله ایی نمیتونم بکنم از رفتنت ولی حسرتت موند روی دلم همین.
.....

پینوشت اول:شنبه ۱۷مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ وقتی رفتی هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر زندگی خالی از نور بشه.تا ابد قلبم درد میکنه از جای خالیت.تا ابد فراموش نمیکنم وجودتو...

پینوشت دوم:اگه لطف کنید و برای روح مامانبزرگم فاتحه بخونید خیلی خوشحالم میکنید.