برای یاری که بخشی از قلبش، در سینه‌ی من می‌تپد...

فکر میکنم یکی از بهترین حسای دنیا اینه که یه نفر خیلی واضح بهت نشون بده که چقدر براش مهمی.
@TweetyChannel | علیچی


دقیقا فردای شبی که بهم خیلی واضح و عیان گفتی: چقدر برات مهمم، این متن رو خوندم و بیشتر از قبل دلم برات قنج رفت.
بهت گفته بودم دوست داشتنت برام شبیه سوار کشتی بودن توی دریای مواجه؟ کشتی‌ای که علی رغم مواج بودن دریا، به آرومی و مطمئن به مسیرش ادامه میده و آب توی دل مسافرهاش تکون نمی‌خوره.
تو ناخدای این کشتی توی دنیای پر پیچ و خم اطرافمونی و به حدی با وجودت شادم، حس امنیت و آرامش دارم، که آب توی دلم تکون نمی‌خوره.

دلم می‌خواست الان خیلی آروم برای نماز صبحت بیدارت کنم، درسته خودم هنوز اهلش نیستم اما عاشق وقت‌هایی هستم که بین مکالممون یه وقفه برای خوندن نمازت داری، نمی‌دونم چرا ولی این مدلی بیشتر دوستت دارم! (شایدم میدونم و خودمو به ندونستن میزنم)
یادته اولین بار که انگشتت رو لمس کردم، انگار برق سه فاز به جفتمون وصل کرده بودن؟
گمونم من باگ بزرگ بین اعتقاداتت محسوب میشم مردِ من :)

بابا بزرگم غیر مستقیم بهم گفت اگه توی رابطم بهش بگم و صرفا مهم اینه که با ایمان باشه و جدای اون اهل شعر و شعور هم باشه)منظورش از شعر، کتابخون بودن و از شعور هم شخصیت داشتنه) و من یادم افتاد که تو همه این موارد رو داری...

بعضی وقتا به این فکر می‌کنم شاید تو سرانجام تلخی‌های دو دهه‌ی اخیر زندگیمی، شاید باید اتفاق می‌افتادن تا مسیر موازی من و تو یه جایی بهم گره بخوره و متقاطع بشه

گفته بودم قلمت رو تقریبا اندازه آغوشت دوست دارم؟
با اینکه سریع، ناگهانی و خیلی ناخودآگاه بود، هیج چیزی از وجودت رو اندازه‌ی آغوش گرم و شونه‌ی امنت دوست ندارم...

گفته بودم اینکه با وجود تمنای توی نگاهت، حس امنیتی که پیشت دارم برات ارجحیت داره، چقدر تو رو برام عزیزتر کرده؟

اونجا که بهم گفتی وقتی صدات میزنم، حتی اگه توی جلسه هم باشی برای رسیدن به من، زودتر تمومش می‌کنی و بارها این اتفاق افتاده، حتی اون بخش ذهنم که خیلی منطقی و ملکه یخیه هم قربون صدقت رفت...


حسن ختام این نامه، به عهده‌ی سعدی که از علاقت به بوستانش برام گفتی:
‌کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست :)