بعدِ یه مدت...

؛

بعدِ یه مدت، دیگه برات مهم نیست چایی یخ بشه و از دهن بیوفته! دیگه جَلدی نمی‌لولی توی آشپزخونه، که استکانت رو دوباره گرم کنی. همون چای یخ و تلخ‌مزه رو، خورده‌نخورده سر می‌کشی. بدون نعلبکیِ گل‌سرخی، بدون قندی که پهلوش...
بعد یه مدت، دیگه برات مهم نیست توی عکس خوب و خوش‌خنده بیوفتی، که نوکِ روسریت کج و معوج نباشه، پلک نزنی و چشمات بسته نیوفته یکوقت. بعد یه مدت، دلت به همون عکسِ تار و بدقواره رضا میده و بی‌چک و‌ چونه می‌گی:«آره همین‌ خوبه!» دیگه اصرار و پافشاری نمی‌کنی: «دوباره! دوباره ازم بگیر فرزانه.»
بعد یه مدت، وقتی قراری چیزی دعوتی، دیگه برات مهم نیست خط چشمِ آبیت قرینه بشه! دُمِ ابروهات تا به تا نباشه، فرقِ سفید بندازی کف سرت، که اون جوشِ چموشی که وسط پیشونیت افتاده رو با هزار لا کرم‌پودر و زهرمار قایم کنی! دیگه مهم نیست شالِ سرخابیت با رنگِ مانتوت بخونه. که خطِ اتو، درست بیوفته وسطِ زانوت. بعد یه مدت، ناهماهنگ‌ترین لباس‌هارو از پشتِ در برمی‌داری و دیده‌ندیده می‌ندازی تنت! با همون لب‌های بی‌لعاب و بی‌ماتیک، موهای وز و خط چشمِ کجِت.
بعد یه مدت، برات مهم نیست که حداقل با دو سه‌ رنگ خودکار جزوه بنویسی! ریز و بدون خط‌خوردگی. بعد یه مدت، همون مدادسیاهِ بی‌سر و ته رو می‌تراشی، فقط برای رفع تکلیف...
بعد یه مدت، دیگه مهم نیست کسی تولدت رو مبارک بگه یا نه. رأس دوازدهِ شب، منتظرِ هجومِ نوتیف دوستات نمی‌مونی. دیگه از کسی انتظاری نداری! کیکش رو خودت می‌پزی، شمعش رو خودت می‌خری، رقصش رو خودت می‌کنی، بعدش آرزویِ بُخور نَمیرِتو فوت می‌کنی تا سال بعد، که اگه برآورده نشد، دوباره آرزوش کنی! سه‌باره و چهارباره. تا وقتی که عددِ شمع‌هات برسه به نود و یک سالگی. که شاید بیش‌تر، شاید هم کم‌تَ...
آره، داشتم می‌گفتم! بعد یه مدت...




پی‌نوشت: شاید دل‌گویه، شاید غُری که باید می‌زدم به جونِ روزگار. شما اسمش رو هر چی می‌خواید بذارید :)