گفتنی ها کم نیست! https://t.me/+hKyEgF9xGn0wN2I0
بی آنکه بدانی
مثل رقص دود سیگار در خلأ ، می رقصیدی . آرام و بی صدا ، و بی جهت . بوی تنت را در من دمیدی .
مثل نقطه پایان نامه ام ، به تماشای زوال کلماتم ایستاده بودی . تا که دی آمد و از شاخه ام پریدی . درخت پیر و فرتوتی شدم ، در انتظارِ فرسوده شدن .
شاخه هایم را برایت نذر کردم و در نامه ای که نخواندی نوشتم ؛ همه برگ ها رفتنی اند ، بی آنکه بدانند .
اکنون در سرمای نوشهر کلبه ای چوبی شدم برایت ، همانطور که دوست داشتی ، منتظرم که زمستان به آغوشم بیایی . بی آنکه بدانی .
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای برای تو...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به یک دوست