بی آنکه بدانی

مثل رقص دود سیگار در خلأ ، می رقصیدی . آرام و بی صدا ، و بی جهت . بوی تنت را در من دمیدی .
مثل نقطه پایان نامه ام ، به تماشای زوال کلماتم ایستاده بودی .  تا که دی آمد و از شاخه ام پریدی . درخت پیر و فرتوتی شدم ، در انتظارِ فرسوده شدن .
شاخه هایم را برایت نذر کردم و در نامه ای که نخواندی نوشتم ؛ همه برگ ها رفتنی اند ، بی آنکه بدانند .
اکنون در سرمای نوشهر کلبه ای چوبی شدم برایت ، همانطور که دوست داشتی ، منتظرم  که زمستان به آغوشم بیایی . بی آنکه بدانی .