نانوا هم جوش شیرین می زند...
خبر مرگم را چه کسی به تو خواهد داد؟

دلم میخواهد بعد از مدتها که از یکدیگر بیخبر هستیم، روزی برسد که به صورت کاملا غیر منتظره، به تو اطلاع بدهم که مرگ من نزدیک است. هر چند میدانم که خیلی قبلتر، در قبرستان خاطراتت، من را دفن کردهای.
اما این زندگی چنان در من جریان دارد که خیال نمیدارم که به این زودیها بتوانم از دست آن خلاص شوم. ولی خبر مرگ من برای تو چه دردی را دوا خواهد کرد که شوق این را دارم تا آن را هر چه زودتر به سمع و نظر تو برسانم. شاید با این کار، میتوانم از بار گناهان و اشتباهاتم کاسته و خود را نزد تو تطهیر کنم، آری، شاید این تنها راهی باشد که دل شکسته و سنگ شدهی تو را نسبت به خود کمی نرم کنم.
بارها به پایان اندیشیدهام، میدانم، آری میدانم که من یک بزدل به تمام معنا هستم. ما میتوانستیم زندگی را با تمام وجود در آغوش بگیریم، میتوانستیم به آن چنان معنایی بخشیم که حتی برای دیگران هم الگو شویم. اما کسی که نخواست، من بودم.
چند روزی است که سخت مریض و زمین گیر شدهام، آنقدر حالم بد است که همان اندک امیدی که برایم باقی مانده است را از دست دادهام. چند بار به دکتر مراجعه کردهام، سُرم پشت سُرم، آمپور پشت آمپور، قرص پشت قرص، اما دریغ از کمی بهبودی. هر شب کابوس میبینم. اگر این طور پیش برود حتی شاید کارم را هم از دست بدهم.
دوست روزهای نه چندان دور من، باید اعتراف کنم که در دورههای ناتوانیام، بیشتر به عمق تلخ تنهاییام پی میبرم. با اینکه در روزهای عادی به تنهایی و انزوا بیشتر تمایل دارم، اما فهمیدهام به وقت سختی و بیماری، این تمایل بیارزشترین تفکر من است. تلخی و درد تنهایی حتی از سختترین و دردآورترین بیماریها هم ناگوارتر است.
دوست من، شاید اصلا فرصت آن را هم پیدا نکنم که مرگ خود را به تو اطلاع بدهم، اما شاید بعدها به صورت کاملا اتفاقی، به آن چه بر سرم گذشته است، پی ببری، من اعتراف میکنم که نادم و پشیمانم، از اینکه قدر روزهای با تو بودن را ندانستهام، از این که هیولای زشت و ترسناک تنهایی، جرات نزدیک شدن را به ما نداشت و من آن را نفهمیدم، پشیمانم. اما پشیمانی هیچ سودی ندارد.
به لطف حضور چند روزهی خانواده، کمی توانستم بر تلخی و رنج بیماری و تنهایی فایق آیم اما میدانم آنها هم روزی خواهند رفت و علم به این فقدان، بیشتر عمق وجودم را میسوزاند.
ولی بدان مرگ من نزدیک است، آری، خیلی خیلی نزدیکتر از آنچه که فکر کنی. من مثل یک آدم برفی، هر لحظه، آرام آرام، قطره قطره و بی صدا، آب میشوم. و این رفتن به سوی نیستی آن قدر بیاهمیت جلوه میکند که هیچ در چشم کسی مهم نیست. اما من که میفهمم و میدانم سیاهی این سرنوشت اجتنابناپذیر است.
دلم میخواهد وقتی دوران نقاهت را سپری میکنم، همان طور که از پنجرهی اتاق تاریکم، به خیابان کثیف و دود گرفته مقابلم نگاه کنم و به این بیاندیشم که چطور میتوانم هر روز برای تو نامه بنویسم با این علم که حتی آدرس تو را هم ندارم. اما چه باک، مهم همین بیان احساسات و آوردن آنها بر روی کاغذ است. مشخص و قطعی است که هیچ گاه قرار نیست در هیچ جای این عالم پهناور، دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم، عمر دوستی بین ما پایان یافته است و این اقتضای هر رابطهای است، آری، هر شروعی را پایانی است اما این را بدان در من هیچ چیز پایان نمییابد، یعنی هر کسی که وارد زندگیام میشود و بر من تاثیر میگذارد، برای همیشه در اعماقم امتداد مییابد.
اگر روزی این نوشته به دستت رسید، بدان که باید همهی انسانها را بخشید البته برای تو این کار اجباری نیست اما چیزی که معلوم است آن هست که این زندگی پیچیده میتواند رفتار آدمها را در طور عمر کوتاه آنها تغییر دهد و برای همین است که باید آنها را بخشید و این یعنی اینکه باید خودت را از زندانی که برای آنها در وجودت ساختهای، رها کنی.
اینها را نگفتم تا خودم و رفتارم را توجیه کرده باشم، اما خواستم بگویم که من هم یک انسان هستم مثل همهی میلیونها انسان دیگر با رفتاری متزلزل و پیشبینی ناپذیر. آری، فقط یک حیوان ناطق که از بد روزگار به او حق انتخاب دادهاند و همین اتفاق زمینه ساز تمام رخدادهای نابهنگام دیگر زندگیام شده است.
از این که به وقت سختی به یادت افتادهام از من دل گیر مباش. همان طور که پیشتر گفتم، من هیچ کس را به طور کامل فراموش نمیکنم و اگر میبینی به وقت بیماری برایت مینویسم به این دلیل است که تاثیرگذاریات نسبت به سایرین در من بیشتر بوده است و همین باعث میشود دلتنگ کسانی بشوم که خاطرات شیرینی با آنها داشتهام. خاطراتی از جنسی که هیچ کس نمیتواند ارزش آن را تخمین بزند.
برای حرف آخر باید بگویم من را ببخش، چه خبر مرگم را خود به تو بگویم و یا اینکه هیچ وقت از تاریخ آن مطلع نشوی.
۱۳ شهریور ۱۴۰۴
صندلیِ آبیِ?؛)
توسکا
تولدت مبارک:)