خوش خبر باشی ای نسیم شمال...


جناب جهانگیرخان، قربان سرتان، شادی زائدالوصفی که با خواندن دستخط عزیزتان به دست آمد، "در یکی نامه محال است که تقریر کنم". خبر آزادی قریب‌الوقوعتان بهترین پیشامد این روزگار رنج است، خش خبر باشید؛ با این‌همه عذر تقصیر دارم از بابت فرمایش‌تان مبنی بر مطلع نشدن بدری‌بانو تا وقوع امر، به این جهت که حقیر به فحوی نامه مستحضر نبودم و طبق عادت مالوف، با آمدن نایب‌‌اکبر، بدری‌خانم از مرسوله‌ی مرحمتی مطلع شد و مِن‌بعد دادن مشتلق به نایب، همانجا کنار هشتی نشست و تا بنده نامه را با صدای بلند، نه یک بار، که چهار بار خواندم، دلش آرام نگرفت و اطاله کلام اینکه که رشته‌ی کار را از دست رفته حساب کنید. خانم‌جان از همان ساعت اولیه، متصل تاریخ و ساعت دقیق تشریف‌فرمایی‌تان را جویا می‌شود و هر چه می‌گویم: مادرجان، خود جهانگیرخان هم از وقت آن بی‌اطلاع بوده و هنوز فرمان آزادی صادر نشده، به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود. دست‌خط‌تان را هم پیش خودش نگاه داشته و فرستاده دنبال مارال که بیاید و یکبار دیگر نامه را با دقت برایش بخواند که نکند نکته‌ای را ناخوانده مغفول گذاشته باشم؛ رویم سیاه که نتوانستم کاری کنم تا خانم‌جان و مارال مطلع امر نشوند و فرمایش‌تان معطل ماند. علی‌ای‌حال، خبر آزادی‌تان خون تازه‌ای به رگ‌های همه‌مان به راه انداخته است، همه‌چیز دوباره جان علیحده گرفته و حتی به نظرم می‌آید، چروک‌های صورت خانم‌جان کمتر شده و گیسوان شبق‌گون مارال طراوت جوانی‌شان را بازیافته‌اند، حقیر هم گمان می‌کنم اوضاع مساعد‌تری دارم و هر بار که به دفتر روزنامه می‌روم می‌بینم سرزندگی دوباره به آنجا بازگشته است، از شما چه پنهان، نادر خبر را به دفتر رسانده بود، مسیو کندی هم همان‌روز از شادی همه‌ را نهار دعوت کرد منزل‌شان، جای‌تان خالی بود تصدقتان. دیر یا زود دوباره دور هم جمع می‌شویم؛ انشالله.

دیروز مِن قبل غروبی، همراه نادر حَسَب دستورات بدری‌بانو به جهت رتق و فتق امورات جاریه منزل، سری‌ به عمارت‌تان زدم، بدری‌بانو جان نادر را به لبش آورده، روزی یکی‌دوبار نادر را وامی‌دارد که حیاط را آب‌پاشی و جارو کند، که هر آن ممکن است جهانگیرخان از در وارد شود، نادر هم البته زبان به شکایت ندارد، این‌بود که او را هم آوردم که هم نفسی تازه کرده باشد و کاری اگر بود، دم دست باشد؛ مارال البته همه‌ی کارها را به انجام رسانده بود و همه‌چیز برای تشریف‌فرمایی‌تان مهیاست، به فرموده بدری‌بانو بنشن و حبوبات و گوشت و پیاز مطبخ به میزان مکفی فراهم شد و سه چهار جوال ذغال هم ابتیاع و در انبار گذاشتیم به جهت روز مبادا. هرچند در نبودتان مارال یک‌تنه حریف اوضاع بود و حقیر گاه به گاهی، کمک‌دست بوده‌ام؛ با این‌همه می‌دانم که بازگشت برادر به خانه، آنجا را دوباره به وضع پیشین باز خواهد گرداند. اگرچه مطلعم که در فقره‌ی فوت میرزا ذبیح‌الملک و درگذشت زودهنگام والده‌ی گرامی‌تان، ستون‌های آن خانه کمر راست شدن ندارند؛ علی‌ای‌حال، حضورتان پشت‌گرمی بزرگی برای مارال و همه‌ی ما خواهد بود.

زیاده از حد مصدع اوقات عزیزتان نباشم، این دستخط به انضمام دو نمره آخر روزنامه خدمتتان مرسول می‌شود و امید است که مورد نظر بلندتان واقع شود؛ قابل عرض اینکه حروف‌چینی دو نمره آخر روزنامه را مارال به تنهایی به عهده گرفت و الحق که از پس کار خوب برآمد؛ دیر نیست که رشته باقی امورات را هم به دست بگیرد، که البته شایستگی‌اش را هم دارد. به امید دیدار در صبح قریب.