فارغ از حرف های قلمبه سلمبه؛ اگر می خواست بگذرد تا بحال گذشته بود..
درخت سفید نارنج
همه جا رنگی بود...
در ماورای آخر های اسفند، تلألو گرم شکوفه های درخت نارنج؛
راستی، درخت نارنج!
بنظرت بغیر از ما، هم سایه ی کدام آغوش ها بوده..؟
کفش هایم قرمز بود، شلوارم سبز نرم...
آسفالتِ زیر پاهایم به زردی می زد
صف صورتی سنبل ها، پرسه می زد کوچه ی سفید مریم ها را
و مریم ها...
عطرشان گرم و سبک می رقصید.
سر راهم چند تخم مرغ کوچک سفالی خریدم که رنگ کنیم.
بین خودمان بماند ها!
دلم می خواست روی یکیشان اسم مرا بنویسی
و بعد ذوق کنم برایت..
پیش خودم فکر کردم اگر این کار را نکردی، چه بلایی سرت بیاورم؟
از نگاهم محرومت کنم یا سبزی پلو با ماهی روز عید؟!
بعد می خندیدم؛ انگار که سرخوشم
من می خندیدم و دخترک آبی پوش کنارایستگاه اتوبوس، می خواند:
"بابام میره سرکار
بابام یه باغبونه
شب بوی باغ و گل رو
با خود میاره خونه..."
سر کوچه ی 'ساحل ۵ ' ایستادم
باغ آقای قائمی سبز بود، خیلی خیلی سبز
از لابلای حصار آهنیش پونه های وحشی یاسی رنگ کوچه را می پاییدند.
دلم می خواست یکی از آن هارا بکنم و بیاورم برایت
ولی گفتم شاید آقای قائمی راضی نباشد
تو اگر بودی، می گفتی چون از حریمش تجاوز کرده، چیدنش رواست؛ مثل غنچه ی روی لب هات!
این جاده را که بپیچیم، می شود اول فروردین...
چشم دوختم به در مشکی خانه باغ قدیمیتان؛ قلبم قهقهه می زد
اشک های چشمش می ریخت روی دلم
تو جوانه می زدی و می روییدی؛ شاید جایی میان بطن هایم..
در خانه تان غوغایی بود بیا و ببین:
بچه ها می دویدند و از نرده های صبور چوبی رنگ، سر می خوردند
حوض وسط حیاط از همیشه آبی تر بود
همه عجیبا شاد بودند،
غم ها حتی برای دقیقه هایی هم که باشد؛ کود شدند پای بوته ی جان.
تخم مرغ ها را گذاشتم روی میز
قلم و رنگ ها را از کشو دراوردم، سفره ی هفت سین عجیب دلبری می کرد.
مامان خانم، دور سبزه ی عدس را روبان می زد.
سمن آمده بود روی سفره ی هفت سین نشسته بود و می گفت "جای یکی از سین ها آنجا می ماند!"
رنگ به صورتم می پاشید، کمی بنفش و مقداری بنفش..
حامد، سنبل های دیوانه را آورد کنار سفره گذاشت.
سارا با خنده می گفت: "بیاین دیگه فقط دو دقیقه دیگه مونده ها."
استعلامت را از من میگرفتند.
گونه هایم رَخت سرخ می پوشیدند؛ می دانستم داری دفترت را پر می کنی
دویدم طرف در اتاقت
نفسم را حبس کردم صدایت کنم
از فکر به اینکه رنگ بنفش و سرخ صورتم چه منظره ای ایجاد کرده خنده ام گرفت..
مملو از حس حضورت شدم و اضطراب ثانیه ها
کم مانده بود از ازدحام احساسات تمام کنم
پرده ی سفید رنگ اتاقت را باد قلقلک می داد
کف اتاقت رنگی بود، بیش از حد رنگی
و تو آنجا افتاده بودی:
مابین قرص های درشت و ریز ماتم زده ی رنگارنگ
در و دیوار اتاقت عشق منعکس می کردند
قرص ها از خجالت اشک هایم آب می شدند
همان لباس قرمزی تنت بود که گفته بودم؛
از همان لبخند های من کش روی لب هایت بود
موج موهایت دورم چرخ می زد و غرقم می کرد
صدای سوت و جیغ حائلم را شکست
_ آغاز سال یک هزار و چهارصد و دو هجری شمسی...
کمی بعد داد مامان خانم که می گفت: مزاحمشون نشید
شیطنت صدا و خنده ی ماسیده ی سمن
نگاه هاج و واج بچه ها
صدای شکستن تخم مرغ های سفالی..
ولی من آنجا نبودم مثل خودت؛ روحت را می بوسیدم، زیر سایه ی درخت سفید نارنج
و از دور به اتاقت نگاه می کردیم:
همه جا رنگی بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبود چشم هایت خاکسترم می کند
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع فرشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
فکر کردن به آدم فراموش کار 🤍✉️