در انتظارِ تو..

هرروز،همان پارک همیشگی،زیر سایه ی درختِ بلوطِ نفرین شده ی فراق،در جوار اتمسفر دلتنگی،رأس ساعت ۵، منتظرت هستم..
هرروز،همان پارک همیشگی،زیر سایه ی درختِ بلوطِ نفرین شده ی فراق،در جوار اتمسفر دلتنگی،رأس ساعت ۵، منتظرت هستم..

امروز هم شدم همان،رهگذرِ تحمیل شده به نیمکت نم خورده ای که یاد حضورت را در خیمه گاه قلبم زنده نگه میدارد.همان نیمکتی که شاید کمتر کسی تقبل میکرد به آن نیم نگاهی بیندازد. یاد آوریِ لبخندت،وقتی برای اولین بار،این چند تکه چوبِ پیر و آکنده از شادی را دیدی مانند سیلی ای رخسارم را گلگون میکند،نه از اندوه بلکه از شرم تلاقی اولین نگاهم که با چهره ی معصومت گره خورد.وقتی به دنبال یک جای دنج چشمانت را چرخاندی و تقلای این تکه چوب های مُندَرِس،در حالیکه سعی میکردند،با وجود شیطنت های نسیمِ بازیگوش، باز خود دار باشند و خستگی خود را در سکوتِ طبیعت سبزِ زندگی چال کنند،اما موفق نشدند و تو متوجهشان شدی،انگار غم های عالم بر دلت نشسته باشد،چنان با حزن از زبان نیمکت سخن میگفتی که میخواستم زمین دهان باز کند،تا از عذابِ سیلاب نادیده گرفته شدنِ این چوب ها رها شوم..

جویبار اندوه را به چشمانم هدیه کردم تا اندکی از سرزنش قلبم بکاهد؛آن روز را به خوبی بخاطر دارم،همان روزی که با تلخندی مأنوس ز غم به سویم می دویدی و من تنها محوِ آن دو گوی بارانی شده بودم و هدیه ای که به دستانم سپرده شده بود..

هنوز هم هدیه ات بر سر در اتاقم خودنمایی میکند؛تقویم مرگ..روز شمارِ روزهایی که بی رحمانه از برِ هم گذر میکردند و من به اندازه هزار قدم از تو دور تر می شدم.

آن روز؛ثانیه ها جان می کندند تا از هم پیشی بگیرند،انگار حالِ مرا فهمیده بودند و سخت یکدیگر را در آغوش گرفته و به حال زارم می گریستند..شاید هم سنگریزه های بغضت را در جاده ی زمان پهن کرده بودی؛سخت می‌گذشت..اما گذشت و من سالهاست ظلمات شبم را با یاد همان روز ها سحر میکنم ..

این درختِ بلوطِ نیمه سوخته عاشقیمان را یادت هست؟قلبم را تیمار میکرد و با هر دیدارمان برای تسلای سوگِ چشمانم، طره ی پر پشتِ برگ هایش را به هوای خزانِ روحم تزریق میکرد..

بنظرت،از منطقِ خشک و پوسیده ی علم پزشکی سخن گفتن،با منی که از مسلک اهل هنر بودم معنایی دارد؟تو توسط سارقِ سرنوشت ز دستِ من ربوده شدی و آنها سعی داشتند با چند تکه کاغذ مرا قانع کنند..حال، تو از این دنیا تهی شدی و با ققنوسِ مرگ رهسپار شدی و من را با چشمه ی لجن گرفته ی خاطراتت،تنها گذاشتی..

در راه بازگشت به خانه،به پلک های کم سوی امیدم، چاشنیِ طوفانِ فراموشی را پیشکش میکنم تا هرروز فقط در همان ساعت مقرر با فکرت زنده شوم،من همیشه متعهد بودم؛حتی در قبالِ ثانیه هایی که قرار بود به دیدارمان در سرزمینِ مجازیِ ذهنم اختصاص داده شود..

ساعتی فقط برای تو..

خدانگهدار ای سایه ی غریب عاشقی در شهرک آرزوهای دست نیافتنی..

تافردا؛همان ساعتِ همیشگی..(:

ابتسام