سکوتِ شب

مثل همیشه پشت میز تحریر خوابت برده بود. جایی که بیشترین زمان از روزت رو اونجا سپری می‌کردی. نگران بودم سردت شه، پس اول پتوی سبکی که دوسش داری رو روی شونه‌هات انداختم و بعد برای دقایقی اجازه‌ی خودخواهی به خودم دادم تا نگران حالتی که خوابت برده و ممکن بود بعدا دردت بیاد نباشم.

اجازه دادم زمان توقف کنه، بوی قهوه‌ی آخر شب مشامم رو پر کنه و نگاهم غرق صورت آروم و بی‌دغدغه‌ات بشه. من که هرگز به خودم اجازه‌ی سرک کشیدن به دفتری که شب و روز مشغول پر کردنش بودی رو نمی‌دادم؛ اما از خودم می‌پرسیدم، چند سطر از اون متعلق به منه؟ اصلا خطی هست که مالکش من باشم؟ آیا اون کلمات بازیگوش و بی‌پروات، جامه‌ی لطیف میپوشن یا من رو به سردی متهم می‌کنن؟

با همون چشم‌های بسته‌ای که از سنگینی‌شون معلومه فقط خوابت نبرده و از خستگی بیهوش شدی، توی جات تکونی می‌خوری و تار موهات، ابروهای مشکی و کم پشتت رو قایم میکنه. موهات بلند شده. میترسم با نوازش اون ابریشم‌های نرمت، جفت پا بپرم وسط رویاهات. رویاهایی که هیچوقت برام تعریف نمی‌کنی. تو اصلا چیزی رو برام توضیح نمیدی. این منم که همیشه از دور تماشات میکنم تا لابلای خاطراتی که ساکت و صامت؛ اما حضور پررنگ تو رو به دوش میکشن، سعی کنم بشناسمت و پازل‌های تیره و تار رو کنار هم بچینم.

شکایتی ندارم وقتی حضورت به تنهایی تسکین‌دهندست. وقتی شمعِ روشن، قلم خسته و چشم‌های بسته‌ات، پرنده‌ی سبک بالِ آرامش رو به پرواز تنم درمیاره. اونقدر تو آسمون وجودم پرواز میکنه و من رو غرقِ این سرمستی، که زمان از دستم درمیره و این درد مچ دستم از تکیه دادن سرمه که من رو به خودم میاره.

حالا قهوه‌ام سرد شده. شمع سوسو میزنه و برای خاموشی بیقراری میکنه. چشم‌هات سنگین‌تر و چهره‌ات آروم‌تره و من؟ خوشحالم که یک شبِ دیگه تنها با نگاه کردنت، غرق دنیای تو شدم.

۱۴۰۴/۴/۱۴