ظاهری آرام، درونی آشفته

امروزم اتفاقی داشتم یه متنی رو میخوندم که، یدفعه یاد تو افتادم.

چند سال گذشت به نظرت؟!

نمیدونی؟!

اشکالی نداره! فکر کنم تو عادت کردی به این فراموش کردنِ سال و ماه و روز!

بذار من بهت بگم!

یک سال و ۶ ماه گذشت.

یک سال و ۶ ماهی که من هنوز نتوستم فراموشت بکنم.

یک سال و ۶ ماهی که هنوز کنار پنجره

می ایستم و بیرون رو نگاه میکنم تا مبادا، بیای و من ندیده باشمت.

یک سال و ۶ ماهی که ، وقتی تو جمع دوستام و آشناهام هستم، وقتی میبینم همشون با «اونشون» اومدن!

تنهایی میاد میشینه کنج قلبمو ، هوس گریه کردن به سرم میندازه.

یک سال و ۶ ماهی که من هنوز وقتی

میرم خیابون‌ شهناز یا آبرسان، دلم پر میکشه واسه اون روزامون.

اون روزایی که بعد تموم شدن کلاسای دانشگامون، میرفتیم پارک کنار دانشگاه

و تو حرف میزدی و من فقط نگات میکردم.

یک سال و ۶ ماهی که سر کلاسِ ادبیات ، وقتی یکی از پسرای دانشگاه

بهم تیکه انداخت، مثل بهروز وثوقی شدی و به قول معروف چک و لگدیش کردی.

اونم وسط تدریس کلاس!

یادته تو و اون پسره رو بردن حراست؟!

یادش بخیر!

آره خلاصه که یک سال و ۶ ماه گذشت.

خیلی چیزا عوض شده بعد رفتنت.

دیگه اون پسره بهم تیکه نمیندازه و برعکس، الان چند سالیِ که علاوه بر اون پسره، کل دانشگاه فهمیدن که، دیگه ندارمت!

میدونی اگه بخوام خلاصه وار حرف دلمو توصیف کنم بهت، باید بگم که #مرتضی_پاشایی توی یکی از آهنگاش میگه:

«ساده/ نمیشه بی خبر بری عشقم/

بگو نمیشه بگذری از من/ بگو کنارمی

همیشه...»

#حال_من🚶🏽‍♂

#میم_عین🌿