یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
مترسک باغ عشق!
تا سیگاری به کام بگیری،تا دست هایت آلوده به بوی خون سیگار شود،به ایستاده مردنت خواهم نگریست.
تا لحظهی افتادن از چشمم وقت داری.مترسکِ باغ عاشقی...مسخره است.جمع اضداد!باغ عاشقی که مترسک نمیخواهد!
ما انسان ها گول بلاهتمان را میخوریم.راستی عذاب وجدانِ دروغ های باغت را لا به لای دود های سیگار پنهان میکنی تا صدای خرد شدن استخوان های میلیارد ها آدم را نشنوی؟خواستم بگویم قلب که دیدم حتی آن هم نداری.هر کسی که لایق قلب نیست.آدم ها می آیند و مترسک میشوند و مترسک میمیرند.ایستاده و مشغول به انجام وظیفه.اما من و تو آبمان توی یک جوی نمی رود.شاید قلبم را پاره کرده باشی اما هنگام بیرون کشیدنش از سینهام،دستت را شکستم.همین است که تعادل نداری و گاه پسر را عاشق تر میکنی و گاه دختر را.بی تعادلی بد دردی است.
تو سیگار میکشی.با آتش که مایهی فنای توست،سیگار روشن میکنی و ما انسان ها گمان میکنیم میتوانیم مثل تو با عشق که هم مایهی زندگی و هم مایهی فناست،بازی کنیم.اما خیلی ها نمیدانند که خاکستر و گِلِ پای گیاهان خرزهرهی تو،باقی ماندهی اجساد سوخته در آتش عشقیاند که به کاهشان گرفته.ما مثل تو نیستیم!
مترسک!از ترس هضم سخت واقعیت،دروغ هایت را بالا می آوری تا محبوب باشی؟از جان ادبیات چه میخواهی؟چرا فکر میکنی کسی از باغ تو فرار نخواهد کرد؟چرا توانایی رو به رو شدن با واقعیت را نداری مترسک؟تا کی تظاهر به حال خوب داری؟تا کی جهان زیرینت را به رخ ما آدمیان میکشی که جز بدبختی و حکومت هادس ها بر ما چیز دیگری ندارد؟
تا به حال به خودت نگاه کردهای؟تو از وزش باد هم میترسی.از پدیدهای که حتی حضور واقعی هم ندارد.راستی چرا همیشه رو به خورشیدی؟از سایهات میترسی؟
کدامین کشاورزِ باغت،باغچهاش ثمر داد؟هر که هم که ثمری داشت،سیب های زهرآگینی بود که قرار بود انسان دیگری را هم مسموم کند.محکوم به مسوم کردن دیگرانی به مانند خودش و دروغی که در روز روشن راست مینمایاند.تو مظهر هبوط انسان از بهشتِ قلب پاکش به گورستان زمین و کویرِ احساساتِ مردهای.چگونه بار چنین حقارتی روی دوشت سنگینی نمیکند؟آه درست است.تو روح نداری.
مترسک تو نماد تابلوی سیب زمینی خورهای ونگوگی.بی رگی.تلخی.آبیِ مردهای.زردی ولی بوی تعفن میدهی.مترسک تو در میان جهنمی اما بی خبر از آنکه کی بوی سوختن کاهَت به مشامت برسد.طفلکی دختر و پسر هایی که کنار تو به زمین افتادهاند.باغ تو،باغی است که صاحبان آن حشراتند و انسان ها آفت آن و نگون بخت تویی که انسان ها،کلاغ های روی شانهات را طاووس میبینند.تا کی میفریبی مترسک؟
سیگارت را گیراندی.دمی چند صبر کن تا من یکی بگیرانم.من مسافرم.دیگر پیش تو نخواهم ماند.مترسک! زندگی در سفر است و آرامشِ کوچ به سرزمین تنهایی را به هر زیستن در جهنمی با کلاغ،ترجیح میدهم و تو را به آنی که نمیپرستیاش واگذار میکنم.تو و او جفت همید.شاید تنها بمیرم و چه باک است؟چه بهتر از این؟مگر سهراب نگفته و نترسیم از مرگ؟از چه میخواهم بگریزم؟تنهایی؟مشتاق هم آغوشی با آنم.مشتاق چشیدن لب های گرم تنهاییام.از عشقتان که جسدی بیش نمانده که کلاغ های مزرعهات شکمشان را با احشای بیرون ریختهی آن سیر میکنند.
این بار فرق دارد.کلاهم را با حصیر بافتهام و این شاخه گندم که میبینی قرار است جای لب هر معشوقهای را بر لبانم پر کند.بی آنکه ترس از بوسیدنش داشته باشم.هوا آفتابی است.
مترسک به تو قول میدهم که هیچگاه دلم برایت تنگ نشود و هنگام غروب آفتاب،درست وقتی که به یاد بدبختی هایم در مزرعهات فکر میکنم و با گیتارم غمم را خالی میکنم به سلامتی نبودنت،دو بیت خیام و حافظ میخوانم و سر آخر شامم را با شاملو و سهراب قسمت میکنم.باشد که نابود شوی سایهی شوم جغدوار که بر روی زندگی هایمان سیاهی انداختهای.
مترسک!باغ من پر از حسن یوسف ها و ارکیده ها خواهد شد که خاکشان را با نفرتِ خودم از تو پر میکنم تا بیشتر جان بگیرند و بوی سرزندگیشان آدم ها را از مزرعهی متعفن تو بیرون کشد.
هیچ قاصدکی راهش را به باغ من باز نخواهد کرد.چرا؟قاصدک زیباست اما چیزی در آن میبینی؟تهی است.خام است و بی نام و نشان.
مترسک !دهانت را باز نکن.میدانم چی میخواهی بگویی.غم.آری به قول ونگوگ:غم همیشه باقی است.ما با هم رفیقیم و با پایی استوار مراقبیم تا مترسکی،قاصدکی،خرگوشی چیزی به این بهانه ها ما را گول نزند.با خرگوش ها هم آدم غم خواهد داشت.چه بسا که خرگوش ها هم گاهی رفتنی اند.
امیدوارم هیچگاه نبینمت مترسک.دیدارمان به قیامت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
محبوب من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه هایی به نیمه دیوانه من قسمت سوم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهایبرایتو؛هرچندکهمیدانمنمیخوانی:)