دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
میبوسمت، و رهایت میکنم تا تَرکم کنی!
اگر او اینجا بود، میتوانستم تمام شب را صرف تماشا کردنش کنم تا او لبخند مضطربی بزند و با نگاهش به من بفهماند که بهتر است دست از شیطنت بردارم. من کم نمیآوردم و اگر او بود، تمام شب را تسلیم چشمانش میکردم. از تماشای او سیر نمیشدم و منتظر میماندم تا مرا به خود آورد. او هم خیره نگاهم میکرد. از آن نگاههای عجیبش که رنگ متفاوتی دارد؛ مثل یک طعم شیرین با ته مزهی تلخ! مثل زمانی که قصد دارد بگوید: تمامش کن! در حالی که میدانم از ته قلبش میخواهد من و او، فرصتی بیابیم برای به آغوش کشیدن یکدیگر؛ با این حال، او با ذکاوت مردانهاش، اوضاع را مدیریت میکند و من هم دیگر چارهای ندارم جز آنکه تمامش کنم.
اگر او اینجا بود، دست از شیطنت برمیداشتم. قسم میخورم. اگر اینجا بود، هرکاری را میکردم که او میخواهد...
اگر... او اینجاست، و من هنوز تمام شب را صرف تماشا کردنش میکنم.
مشت آرامی به بازوی بیجانش میزنم و به او خبر میدهم که این همه سکوتش دارد مرا ذوب میکند.
دستش را در دست میگیرم. کمی سرد است؛ میترسم این سرما را باور کنم. عصبیام میکند؛ مثل هربار. میخواهم تمام این سیمها را از بدنش جدا کنم و بریزم دور و بگویم بسه، نمایش تمام شد؛ تو بُردی، بلند شو! تو بُردی...
او هم بزند زیر خنده و بلند شود و قلنجهایش را بشکند، لباسِ گندِ بیمارستان را از تَنَش در بیاورد تا بعدتر آتشش بزنیم و بگوید: دخترِ لجباز! چقدر دیر کم آوردی...
باز هم بغض دارد خرخرهام را میجَود.
باز هم او ساکت است.
باز هم همان ریتم تکراریِ قلبی که به درستی نمیتپد، مرا لِه میکند.
باز هم دور اتاق رژه میروم. گوشهایم را میگیرم. چشمهایم را میبندم و تا بیست میشمارم.
۲۰...
از حرکت میایستم و با صدای بلند میگویم: بیست! بلند شو. وقتت تمام است عزیزم! تو بُردی... بلند شو.
منتظر میمانم اما این انتظار به سر نمیرسد. در جایم خشکم میزند؛ مثل هربار. از گوشهی اتاق او را تماشا میکنم که آرام خوابیده است. تکان نمیخورَد و من دارم از درون میپاشم. در سکوت اشک میریزم و فکر میکنم که او هم آنقدر که من دوستش دارم، خواهانِ من هست؟ قلبم به شکل وحشتناکی بهم میپیچد.
حس آشنایی به من میگوید که تو اینجایی، مگرنه؟ درست در کنار من ایستادهای؟ میگویی شیطنت نکنم؟ بهانه نگیرم؟ تو میگویی هیس، گریه نکنم؟! میگویی... تو...
لعنت به تو، بس کن. عزیزم، بلند شو! بلند شوو. میگویی میخواهی بروی؟ نه، خسته شدهای؟؟؟
محکم به خودم سیلی میزنم! اما گریهام بند نمیآید. میدوم سمت تخت او. با تهدید نگاهش میکنم. چشمانش بسته است. حرکت نمیکند. دور و برش پر از سیمهای احمقانه است و... و یک عالم دستگاهی که نمیفهمم چه هستند!
پا میکوبم، جیغ میکشم، فریاد میزنم: نه! میخواهی کجا بروی؟؟
دستی آرام شانهام را لمس میکند. از جا میپرم. پرستار تکرار میکند که تو رفتهای...، و بهانه نگیرم؟ و هیس، گریه نکنم؟ خونسرد باشم، احمقها، دارند تو را از من میگیرند، هیس...
شششش...
آرامبخشهایم را میخورم و هق هقم تبدیل به سکوتی میشود که به خیالم هرگز تجربه نکرده بودم. شاید.
میخواهم بالا بیاورم. چقدر همه جا ساکت است.
من ساکتم. دکترها ساکتاند. و او...
بر روی تختت نیستی! خبری از دستگاه نیست! هاج و واج اطرافم را نگاه میکنم. احساس میکنم هیچکس را نمیشناسم.
صدایت میزنم. عزیزم؟
پرستار صدایم میزند. عزیزم؟
بعد دستم را میگیرد و بر روی تختم میخواباند. میگوید همهاش یک کابوس است و همه چیز روبه راه میشود. سردرگم و خستهام؛ اما کم نمیآورم و به او خیره نگاه میکنم تا او لبخند مضطربی بزند و با نگاهش به من بفهماند که بهتر است دست از شیطنت بردارم.
دستم را در دست میگیرد. کمی سرد است. عصبیام میکند؛ مثل هربار. و میخواهد که قرصهایم را سر وقت بخورم و جیغ و داد راه نیاندازم. کدام جیغ و داد؟ راجب چه حرف میزنند...
آه که چقدر خوابم میآید.
پرستار میرود و من در این اتاق سفید خالی، باری دیگر به تو فکر میکنم. چه میشود کرد؟ خاطراتِ تو را نمیتوان سوزاند. نمیتوان پاک یا پنهان کرد. تو را نمیشود با هیچ بلای آسمانی از بین بُرد، و به نظرِ آنها، این فناناپذیر بودنِ تو، همهمان را به کُشتن میدهد.
اما من به تو فکر میکنم، و خیال میکنم که مرا از اینجا فراری میدهی و با یکدیگر لباسِ گندِ بیمارستانم را آتش میزنیم و... اگر...
و اگر اینجا بودی...
بدنم کرخت میشود و دیگر نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم. به درستی نمیدانم کجا هستم اما به خوبی میفهمم که راه گریزی از آن نیست. نه، نه تا زمانی که بیخیال تو نشوم!
صدای آرام تو را به سختی میشنوم که میخندی و با حرص میگویی: دخترِ لجباز! چقدر دیر کم آوردی...
بسه! همهتان باختید، بازندهها، من کم نمیآورم. من او را دوست خواهم داشت. من به او فکر کنم. فکر کردن به او تنها کاریست که در این واقعیتِ کشنده مرا زنده نگه میدارد. تنها کاریست که از دستم برمیآید و حال که دقیقتر نگاه میکنم، بجز دوست داشتن او، چیز دیگری را بلد نیستم.
خمیازهای میکشم و چشمانم بیاختیار بسته میشود. قرصها اثر کردهاند. باختم. یادم میآید که تو اینجا نیستی؛ مثل هربار. پس مچاله میشوم و آخرین قطرهی اشکی که برایم باقی مانده از چشمانم بر مُتکای سرد بیمارستان میچکد. خیالت را میبوسم، تا بیست میشمارم، و با آرزوی تو، خوابم میبَرد...
دوستدار شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای او ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
از من نوشتن،از تو نخواندن
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر حاجی الماس