#نامه_هَفتاد‌وششم✉️:

[ یکشنبه ۲۷ آبان / پائیزِ ۱۴۰۳ ]

امروز ، از پنجره دانشگاه دارم بیرون رو نگاه میکنم. به آسمون!

ساعت حوالیِ ”۱۶:۴۰ هستش.

خورشیدی که در حال غروب هستش ، کمی از نورش ، افتاده روی چند تا از ساختمونا و چند تا از درختای صنوبر!

خیلی منظره قشنگیِ! کوها از دور دیده میشن و باز هم مثل همیشه استوارن و پر قدرت! و خیلی خوب هم دارن رُخی نشون میدن.

چند تا از اکیپ‌ـهای دانشجوهای ترم بالایی رو چمن ها نشستن و صدای خنده هاشون رو میشه از این طبقهٔ بالایی که هستم ، بشنوم.

دسته‌ای از کبوترارو میبینم که چقدر آزادن و با خیالی آسوده دارن تو آسمون، پروازشون رو میکنن!

همه حالشون خوبه اما، دل من ، نه!

امروز دلم هوای گریه داره ولی متاسفانه نمیتونم گریه کنم. بغضم گرفته‌ ها، ولی اشک ، نه!

از تو زمین به تویی که از آسمون داری نگام میکنی بهت میگم:« خیلی بی معرفت شدی!

آره تورو میگم. هم تو و هم اونی که چند صباحی بود باهاش حرف میزدم.

جفتتون خیلی بی معرفت شدین.

خیلی زیاد.»

حیف که منظره روبروم خیلی قشنگه واگرنه هیچوقت بغض و گریه نمیکردم.

#نامه_هایم✉️

#راپونـزل🧸🍂

#کپی_حرام🚫 [پ.ن: سرکلاسِ مبانی جغرافیای شهری که هنوز استاد و بقیه دانشجوها نیومده بودن.]