https://im-famet.yek.link یه دانش آموز رشته ی تجربی که نویسندست و علاقه به موزیک داره و عکاسی رو به صورت حرفه ای انجام میده:)
نامه ای به تو که میخوانی
این یکی هم داخل انتشارات نامهای به تو که نمیخوانی نوشته میشه
مطمئن میشم که میخوانی
آخه باید بخونی نخونی که نمیشه
اومدم باهات یه گپ بزنم و برم و حقیقتش خیلی وقته که دلم برات تنگ شده ولی خب خودت دوست داشتی که از زندگیت برم دلیلاتم برام محترم بود ولی داستان اینه که به ذهنم اومدی و دوست داشتم وسط این همه نوشته روی کاغذهای کاهی اونم تایپ شده یه کمی هم با بیک و ورقه برای تو بنویسم
این روزا حالم گاهی بد میشه از خیلی چیزا ولی مهمترینش اینه که پسر عمم هم که یکی از بهترین دوستان بود و خیلی هم بهش اعتماد داشتم هم یه جورایی دیگه برام مهره سوختست و الان دیگه هیچ کسی توی زندگیم نیست که رازهام رو بشنوه و بخواد صحبتهام رو از روی صفحه نمایشگر موبایلش که بابل های چت واتساپ رو نشون میده بخونه و این یکی برام سخته ولی دارم باهاش کنار میام میدونی
اینکه میدونم نباید دردامو به کسی بگم چون که اسطورههام میگن:
یه اعتماد همه چیتو ***
اینکه درسته زخمتو ندی به کسی تو نشون چون همونی لگد میزنه که جاشو بلده
یکمی باعث میشه بیشتر به اطرافم دقت کنم و همین باعث و شده که خیلیها رو از زندگیم حذف کنم ولی میدونی؟
حرف خودمم تو کتم نمیره و با این همه که گفتم مه لالایی که بلدمو برام خوندن و بلدمو برای همه میخونم خودم خوابم نمیبره و این یه کمی برام زندگی رو سختتر میکنه آخه آدم هر چقدر هم که درونگرا باشه و فقط و فقط نقطه امنش دفترش باشه از هم به یکی نیاز داره که صحبتهاش رو بشنوه اگه با پارتنرش دعواش شده ازش مشورت بگیره و با یه حماقت محض زخمهاش را هم نشونش بده حالا آدم به این نیاز داره هر چقدر هم که یه نیاز احمقانه باشه اونقدری من احمق هستم که هم این رو درک کردم و بهش عمل نمیکنم و همون اول نوشته حالتو نپرسیدم و نگفتم که این همه مدت کجایی؟ چرا پست نمیذاری؟
برگردم به همون نیاز احمقانم که داشتم ازش برات میگفتم گفتی اگه یه روز از یه کسی خوشم اومد بهت بگما الانم اومدم بهت بگم که هنوزم همونقدر دوستت دارم ولی خب یک سری از حسهای اشتباه از بین رفته و الان که برمیگردم عقب و بهش نگاه میکنم حسرت همون حس اشتباهو میخورم گفته بودم آدم فقط یه بار داخل زندگیش عاشق میشه و بعد از اون همه چیز یه احساس مقطعیه شاید رفتن اون حس پرواز با تو از وجودم نشون دهنده این باشه که اون درکی که بهش رسیدمو خدا خدا میکردم که غلط باشه درسته و اون حسم یه احساس مقطعی بوده که الان از بین رفته البته اینو هم بگم که دوباره دچار همین احساس مقطعی شدم نسبت به یه آدم دیگه فقط این رو بگم که چند باری سر سه راه سیمین دیدمشو ازش خیلی خوشم اومده یه دختر با پوست سفیدتر از این ورقه موهایی به رنگ آتیش و چشمانی به رنگ خاکستر سیگارهای صبحگاهی ام تک مگهایی که دور بینیش پراکندهاند
من اسمشو گذاشتم دختر آتیش یا همون پارمیس حتی فکر کردن به اینکه اون دختر چقدر زیباست هم طوری قلبم رو به تپش میاندازه که تکون دادن این قلم هم روی کاغذ برام سخت میشه و میدونی مشکل چیه الان یه هفتهای هست که ندیدمش و این بغض گلومو تازه میکنه و اگر هم یه روزی ببینمش از دو تا چیز ترس دارم
1_ من رو رد کنه
2_ هم یه احساس مقطعی دیگه باشه که اگه دیگه نباشه قلب من بیمار عشق بشه اصلاً دیگه زندگی برام معنایی نداره و نخواهد داشت چون که من به نظرم برای این اومدم که یه تجربه واقعی از عشق رو داشته باشم خب اینکه حس میکنم دیگه نمیتونم یه حس واقعی داشته باشم خیلی بده
سر حرفم هستم که عشق یه بنبسته که تهش برات پی پی کردن ولی خب این بنبسته انقدر قشنگه که من به تهش اهمیتی نمیدم و دوباره میخوام داخلش بشم و اونقدری حرف دارم که اگه بخوام بنویسم حالا حالاها طول میکشه و همین الانشم ۳ صفحه نوشتم اینو فقط بگم و برم
امیدوارم داخل هر شهری که هستی هر کاری که میخوای انجام بدی همه چیز همونی بشه که دوست داری دوست دارت هومن
مطلبی دیگر از این انتشارات
Pan pal
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسلحه پُر
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیخبران حیرانند...