نامه‌ای به تو که نمی‌خوانی...

برگ‌هایی به سوی تو
برگ‌هایی به سوی تو

زهرای عزیز،

امشب، در سکوت این شب بی‌پایان، قلم را برداشتم تا حرف‌هایم را به تو برسانم.

می‌دانم که این کلمات به دستت نمی‌رسد، اما شاید بادی باشد که برگ‌های خشکیدی پشیمانی‌ام را به آسمان تو برساند.

می‌دانم صدایم را نمی‌شنوی، اما شاید در سکوت جهانِ دیگر، تپش این کلمات به آرامگاهت برسد.

می‌خواهم بگویم:

معذرت می‌خواهم...

معذرت برای تمام روزهایی که گذشت و من در گرداب روزمرگی غرق شدم، غافل از اینکه تو در سکوت با غولی به نام بیماری می‌جنگیدی.

تو را می‌دیدم، اما جنگت را نمی‌دیدم. صدایت را می‌شنیدم، اما فریاد خاموشت را نه.

معذرت برای تمام آن روزهایی که گذشت و من، در گیرودار زندگی و مادری، فراموش کردم که گاهی یک تماس پنج دقیقه‌ای می‌تواند پرده‌ای از تنهایی را کنار بزند.

تو که همیشه آن‌قدر آرام و مهربان بودی،

که آرامشت به من قوت می‌داد،

تو که با آن تحصیلات عالیه، هرگز خودت را بالاتر از کسی ندیدی،

چطور شد که من آنقدر غرق روزمرگی شدم که دو سال از رفتنت بی‌خبر ماندم؟

بدترین درد این بود

که وقتی پیگیرت شدم،

دیدم دیگران هم خبر نداشتند.

انگار تو در سکوت کامل رفته بودی—

درست همان‌طور که همیشه در سکوت مهربانی می‌کردی.

و این مرا بیشتر می‌آزارد:

چرا یک تماس ساده، این‌قدر برایمان سخت شده است؟

می‌دانم که...

وقتی دردهای کوچک و بزرگم را فریاد می‌زدم، تو با چشمان مهربانت به من نگاه می‌کردی و با دل و جان گوش می‌دادی. تو شنونده‌ای بودی که هرگز قضاوت نکردی، هرگز نگفتی "خسته شدم".

اما من نفهمیدم که پشت آن سکوت مقاوم، نبردی سهمگین در جریان است. نفهمیدم که قلبی که برایم می‌تپید، خودش به مهلکه افتاده است.

حالا می‌فهمم که...

سکوت تو، نشانه‌ی قوت نبود؛ نشانه‌ی تنهایی بود.

مبارزه‌ی تو در خفا، نه از روی ترس، که از روی نجابتی بود که نمی‌خواست بار غم دیگری بر دوش کسی باشد.

و من، در کمال خودخواهی، این نجابت را با بی‌اعتنایی پاسخ دادم.

اما بدان...

اگر زمان به عقب برمی‌گشت،

اگر یک بار دیگر فرصت داشتم،

این بار من می‌شکستم آن دیوار سکوت را.

این بار من بودم که دستت را می‌گرفتم و در کنارت می‌ایستادم،

همان‌طور که تو همیشه در کنار من ایستاده بودی.

امشب

فقط می‌خواهم بگویم:

"متأسفم که دیر فهمیدم... متأسفم که نفهمیدم..."

امیدوارم جایی در جهانی دیگر،

صدای آرامم را بشنوی

و ببخشی آن سال‌های غفلت را.

می‌خواهم باور کنم

که تو، در آن بالاها،

همچنان با همان چشم‌های دانا و لبخند آرامت

به ما نگاه می‌کنی و می‌بخشی‌مان—

همان‌طور که همیشه می‌بخشیدی.

امشب

فقط می‌خواهم بگویم:

«زهرا، همیشه دوستت دارم.

و قول می‌دهم که دیگر نگذارم روزمرگی، آدم‌های مهم زندگی‌ام را از چشمم پنهان کند.»

همیشه در خاطره‌های زیبای من زنده‌ای.

یادت گرامی