نامه‌ای به دخترم

سلام دختر قشنگم، هلیا.

خوبی؟
این نامه رو برات می‌نویسم؛ چون می‌خوام چیزی رو یادت بمونه که هیچ وقت توی شلوغیِ بزرگ شدن فراموشش نکنی.

دخترم، هرچقدر هم قد بکشی و بزرگ بشی، یه تیکه از بچگی‌ات رو محکم نگه دار.
اون تیکه‌ای که باعث می‌شه توی حیاط، با خنده‌ی بلند دنبال پروانه‌ها بدوی
یا همون وقتی که لای سبزه‌ها یه کفشدوزک پیدا می‌کنی، می‌ذاریش روی انگشتت و با ذوق نگاهش می‌کنی تا بالش رو باز کنه و پر بزنه.

اون لحظه‌ای رو یادت بیار که توی جاده، به ماه خیره می‌شدی و باور داشتی ماه داره با تو میاد خونه...
یا وقتایی که دست کوچیکت رو تو دستم می‌گرفتی و می‌پرسیدی:
بابا! اگه من گم بشم، پیدام می‌کنی؟
و من می‌گفتم: آره دخترم، حتی اگه همه‌ی دنیا تاریک بشه، باز تو رو پیدا می‌کنم.

یادت باشه همون چشم‌های کودکانه‌ات، که دنبال رنگین‌کمان می‌گشت، که از صدای بارون ذوق می‌کرد، که وقتی یه بادکنک قرمز می‌دید دلش می‌خواست آسمون رو لمس کنه، همونا ارزشمندترین دارایی تو هستن.
گاهی عینک آدم‌بزرگ‌ها رو بذار کنار. بذار جهان رو با همون نگاه ساده بچگی ببینی؛ چشمی که دنبال شادیه، نه سود و زیان دنیا.

یادته وقتی کوچیک بودی، ازم می‌پرسیدی:
بابا منو چندتا دوست داری؟
و من می‌گفتم: ده‌تا
می‌پرسیدی: از چندتا؟
و من می‌خندیدم و جواب می‌دادم: از ده‌تا.
چون توی بچگی من، همه‌ی عددها فقط تا ده می‌رفتن و اون ده، یعنی نهایت دوست داشتنم.

هلیا جان بابا، دنیا پر از عجله و شلوغیه. اما، هر وقت خسته شدی، برگرد به همون لحظه‌های کوچیکی که برات همه‌چیز بودن:
بوی نون تازه‌ی صبحگاهی
خوابیدن کنار من و مامان وقتی برات قصه می‌خوندیم
صدای خنده‌هات وقتی تاب می‌خوردی و فکر می‌کردی می‌تونی به آسمون برسی.

عزیز دل بابا، بزرگ شو، اما همیشه یه گوشه‌ی قلبت بچه بمون.
چون اون بچگی، همون جاییه که عشق، امید و شادی بی‌پایان تو رو زنده نگه می‌داره.

و بدون، حتی وقتی موهات سفید شد، حتی وقتی خودت بچه داشتی…
بابات هنوز هم همون‌قدر عاشقت می‌مونه، همون‌قدر که وقتی ده‌تا براش نهایتِ دوست داشتنِ دنیا بود.



دوستت دارم عزیزم، ده‌تا.