نامه ای به دخترم

دخترم سلام. از آخرین باری که برایت نامه مینوشتم، مدت مدیدی ست که میگذرد.

امروز اما پس از مدت ها باز دستم به قلم رفت تا که برایت بنویسم.

آدمها برای پس از مرگشان وصیت نامه مینویسند و نامه ی من به تو برای وصیتی ست که پس از مرگ یک رویا و آرزو به نگارش می آورمش.

دخترم!

مادرت عاشق بود اما آرامش نیافت. منتخب بود اما در انتخاب هایش همیشه منطقش بر عشق پیروز شد. اسمش را اقبال می شود گذشت یا نه، مادرت در همه چیز بختش بلند بود الا یار گزیدن. بعدها فهمید که شاید مشکل اصلا در بیرون نیست. شاید به خاطر خودش است که تنها میماند.

چه تقصیر خودش بود و چه اطرافش، آن زمان که بقیه عشق می یافتند و میماندند، مادرت غصه ی انتخابهایی را میخورد که میدانست «میتوانستند خیلی باشند. میتوانستند خیلی عمیق باشند اما نشدند، اما نماندند»

نه از کاش کاشتن چیزی در می آید و نه هزاران طلب گرفته نشده، آدم را ثروتمند میکند.

اما و اگر و ای کاش و شاید برای مادرت تنها یک چیز داشتند: اشک های بسیار و ناامیدی های تمام نشدنی

از مردها، از روابط و از رویای دیرینه اش: ازدواج

مادرت برایت دستاوردهای زیادی به یادگار گذاشت. دستاورد، ثروت، یک عالمه تجربه ی عبرت آموز که به تو بگوید تا در چاه نیفتی

افسوس که هرگز به دنیا نیامدی!

افسوس که هرگز پدرت را نیافتم!

افسوس که زود از این رویا دست کشیدم.

آنقدر دیر که پیر شدم و همانقدر زود که فکرش را نمیکردم