من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
نامهای دیرینه برای عشق شیرینِم
بسم الله الرحمن الرحیم
"نامهیی که باد آن را به مقصد نرساند و
در دریایِ خاطراتِ مرموزِ پاییزی؛ غرق کرد!"
ناشناس:
سلام عشقم، این نامه رو مینویسم برای خاطرِ نازُکِت، برایِ اندیشهای غمناک، برایِ احساسی پاک و نفرینشده، برایِ تو؛ فرشتهیِ آسمانِ عاشقی؛ آتنایِ شهرِ قلبم و ژوریکایِ چشمِ عسلهایِ درختانِ مَرمَری در مهدِ ناکجاآباد!
امیدوارم که لذایذِ دنیایِ هیچکاره، تو را از مقصودِ سِحرآمیزت دور نکند و زیبایی هایِ چَکمهٔ غرور، تو را به لجاجت بر مخاصمت مجبور نکند!
میدونم مثلِ همیشه پر حرف هستم، ولی خودت میدونی که چقدر حرفها برای تو دارم، برایِ چشمانت که بیرحمانه مرا در امتدادِ انتظار و در انتهایِ اتصال، رها کردند!
این ادبی حرف زدن و اینهمه کلمهی قلنبه سلنبه و پر لقمه رو بهتره که بزارم کنار و خودمونی باهات حرف بزنم، گرچه همیشه برایِ تو، ناآشنا و غریبه بودم....؛
خیلی وقته که حالی و احوالی، خبری و اخباری از من نمیگیری؛ بیمعرفت؛ چه زود منو فراموش کردی و به بادِ خوابآلودِ کُندرو سِپُردی....؛
نه یادی میکنی از من، و نه راهی به سمتم کج، درست مثلِ قبل،بخاطرِ هیچ بامن کردهای لج.
تووو تمومِ این سالها که تنها بودم، هیچوقت به یاد من نبودی و فراموش کردی که یکی تو را عاشقانه و باتمام وجودش دوست دارد و منتظرِ توست.
من دقیق یادمه که بهم گفتی: تا آخرش پیشم میمونی و هیچوقت ترکم نمیکنی...؛
نمیدونم چند روز از این حرفت گذشت که خودم رو دیدم؛
تک و تنها، پیر و افسرده در خیالِ حرفهایت، اونهمه حرفای قشنگـــِ پر از اطمینان و اعتماد، اونهمه حرفایِ شیرین که مثلِ اکثرِ آدمای دور وبرم، جامهٔ عمل پوشانده نشدن.؛
و فقط یک حرف، یک کلمه و یک جمله در دفترِ خاطراتِ تلخ به یادگار ماندند. آره شکوفهیِ بهاریِ من، شربتِ لیموییِ خنک، در تابستانِ داغِ دلتنگیم؛ تو مرا در انتظارِ عمل کردن به حرفهایت گذاشتی و رفتی. بی خبر از من، بی خبر از محله، بی خبر از کوچههایی که سراسر خاطرههای کودکیِ ماست؛ و بی خبر از قلبی که به امیدِ بودنِ چشمهایت در همین نزدیکی، میتپید. چقدر زندگی نااامید کننده و تلخ است بعدِ پروازِ بیخبرت،
چقدر گذرِ ثانیهها، زود، سخت است. چقدر چرخشِ همراهِ چرخِفلک، سرشار از احساسِ بیاحساسیت و چقدر نفس کشیدن، بیهیجان و کمچرب است در هوایِ مَلسِ دونفره. آره بعد کوچ کردنِ یهوییات، چقدر باران شور و غمناک است، و گریستن برای ابرها بسیار سخت و دشوار، بخاطرِ بُغضی که خفه کرده آنها را و مانع حرف زدن و گریه کردنشان شده.
میدانی، اَهههه، چندش، [وات دِ یور فاز؟!]...:/
میدونی چه چیزی بیشتر از همه منو داغون و غمگین در میانِ سفرهی دلتنگی، تنها گذاشته؟! این سوال که: چرا رفتی؟!
همش با خودم میگم، شاید من برات کم گذاشتم، شاید ازم خوشت نیومده، شاید مشکلی برات پیش اومده، شاید منو گول زدی، شاید دوسم نداشتی و فقط دنبال بازی بودی، شاید نزاشتنت، شاید..، شاید، شاید و هزاران شایدهای دیگه که آروم و قرار، خواب و خوراک، برام نزاشتن و توو جَوونی منو خیلی زود پیر کردن، موهایِ مشکیمو چقد زود، سفید کردن.
بچهها، رفقا،خونواده...، بهم میخندن و بهم میگن، پیرمرد.
و همش مسخرهم میکنن، از بزرگ بگیر تا کوچیک. ولی من هیچی نمیگم و کلا خودمو از دنیای بیرون و آدماش جدا کردم، دیگه هیچی برام مهم نیست، الان زندگیِ من شده؛ منتظر بودن و بغض و گِله توو یه اتاق تاریک کوچیک که گاهی چیپسِ تنهاییش با دندونهای پر از فریادِ خونوادهی مهربان، شکسته میشه و رنگِ سکتهمغزی به خودش میگیره و اندکی متزلزل میشه. چقدر خستهکننده است تکرارِ این روز و شبهایِ بدون تو؛ و یهچی دیگه اینکه حتی در خیال هم اینروزها پیدات نیست، انگار کلا قراردادمون رو فسخ کردی، انگار که کلا قیدِ منو زدی، ومن هیچ باورم نمیشه، که تو رفته باشی واسه همیشه، اصلا باروم نمیشه، همیشه سعی میکنم به خودم بقبولانم که تو یه روز میای و همهی اینا یه کابوسِ کووید نوزدهس که خیلی زود میگذره،
درسته... تَلفاتِ زیادی داره، اینکه من هر روز میمیرم و زنده میشم، اینکه روزها اشعار و خاطرات بخاطرِ نورِ تاریکِ آفتاب، لباس غم میپوشن و دفن میشن و به وقت شب باز مثل خفّاشی بیدار میشنو سرزندهتر از قبل با تلخیشون روح بیمارمو مثلِ جسمِ کوفتهم، ضعیفتر میکنن ولی...؛ باز میگذره و تموم میشه،
آره بقول معروف،«دیر و زود داره ولی سوخت و ساز نه»؛
شاید دَه بهار باشه یا دَهها بهار،
شاید یک پاییز باشه یا یک هزار؛ مهم نیست هرچقدر که باشه میگذره و شاید، آخرین نفسِ من،
شاید مرگ؛ مانع من از حساب کردن ثانیهها بشه،
شاید بهارها بدونِ من خواهند گذشت ولی من،
تا وقتیکه زندهام: منتظر تو میمانم و تمامِ ترانهها، شعرها و داستانهایی را که برایت نوشتمو آماده کردم، تقدیمت میکنم و با تمام وجودم تو را به آغوش میگیرم، و خدا را سپاس میگویم بخاطرِ چنین نعمتِ بینظیری!♡
همهی این حرفها را زدم فقط برایِ اینکه برگردی و اگر این نامه به دستت نرسید؛ به یادم باش. آره میدونم ربطی نداره ولی هرچی که شد، منو، احساس بینمونو، فراموش نکن، و مسؤلیّتی رو که در قبال رابطهمون داری، به خوبی انجام بده و وعدههاتو، حرفهاتو عملی کن.؛
این جملهای که مینویسم؛ آخرین جملهست، شاید تکراریِ تکراری باشه ولی مطمئنم که تو، هیچوقت از شنیدنش..، خسته نخواهی شد:
تو را تا آخرین نفسم،«دوست میدارم»،تنها عشق دردانه و دیوانهی من.
(م. ایهام)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیاله فروشی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو تلخی مثل قهوه.... من دوستش دارم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی دلم بهانه ی تو را میگیرد