“lost my muchness, have I?”
نامه های گم شده
دلم برات تنگ شده. خودتم اینو میدونی. باهات حرف نمیزنم. هیچ اثری ازت توی زندگیم نیست. جوری رفتار می کنم که انگار بودن و نبودنت برام فرقی نداره، حتی شاید با نبودت خوشحال تر به نظر میرسم. اما واقعا اینجوری نیست. بر میگردم و به گذشته نگاه می کنم. به همه عکسا و پیاما و حرفامون. با اینکه میدونم دیگه هیچ وقت بر نمی گردی ولی هنوز بعضی وقتا بیشتر از هر چیزی میخوام صداتو بشنوم، دستاتو لای موهام حس کنم، دستتو بگیرم و باهات برم توی اون جنگلی که هر تابستون با هم میرفتیم و قدم میزدیم. حیف که هیچ کدومشون دیگه اتفاق نمی افتن.
اصلا میدونی چیه؟ بهتر که رفتی. شرت کم! من به همه آرزوهام میرسم. نه! من به همه آرزوهامون میرسم. خودم تنهایی! تو جراتشو نداشتی که تو کل مسیر همراهم باشی. تو خیلی جاها پا پس کشیدی! وقتایی که نیاز داشتم پشتم باشی نبودی. با اینکه هر وقت تو منو لازم داشتی اونجا بودم. بدون اینکه بخوای من پیشت بودم! چون برام مهم بود که تهش ما دو تا باشیم. همونقدری که برام مهم بود یکی یکی به همه خواسته هامون برسیم برام مهم بود که پیش هم باشیم. و تو... توی خودخواه... باشه. میدونی چیه؟ من به تو نیازی ندارم! من به یکی که سرعتمو کم کنه نیازی ندارم. هیچ وقت نداشتم. من فقط به خودم نیاز دارم!
امروز همه چی منو یاد تو میندازه. کتابامون. فیلمایی که هیچ وقت ندیدیمشون. تمام آهنگا دارن راجع به تو حرف میزنن. توی مدرسه همه منو یاد تو می ندازن. توی کتاب فروشی هر کسی که میبینم داره با چشماش بهم ترحم می کنه و برام تو رو یاد آوری میکنه. انگار عادت ندارن منو تنها ببین با اینکه خیلی قبل از تو من همه اینجاها بودم. همه این آدم ها رو میشناختم. من تو رو با اونا آشنا کردم، ولی الان انگار بدون تو نمیتونن منو تشخیص بدن. انگار من زیر سایه تو نامرئی شدم. بدون تو وجود ندارم، بدون تو فقط یه آدمم. من نمیخوام فقط یه آدم باشم، میخوام من باشم. منی که قبل از اومدن تو بودم. دوست ندارم همه منو یه تیکه شکسته ببینن. من نشکستم. چنگال بدون قاشق هم هنوز معنی داره، هنوز کارایی داره. لازم نیست کل مدت چسبیده باشه به قاشق. چرا هیچ کس نمیتونه اینو قبول کنه؟
امروز اتفاقی دیدمت. توی پارک روی نیمکت نشسته بودی. نه اون نیمکتی که همیشه دوتایی روش می نشستیم. اون نیمکتی که من همیشه ازش بدم میومد. اونی که چند بار بهم گفتی بریم اونجا و گفتم خوشم نمیاد پشت به فواره بشینم. فواره تنها چیزی بود که اون پارکو خوشگل میکرد. و تو دقیقا پشت به فواره نشسته بودی. رو به خیابون. تنها چیزی که از این زاویه می شد دید یه کفش فروشی بود. تو از خرید کفش متنفری، دوست داری بری لباس بخری، لوازم تحریر و کتاب و شمع. از همه شون لذت میبری، ولی از خرید کفش متنفری. چرا باید رو به کفش فروشی بشینی؟ فقط چون الان من جلوتو نمیگیرم؟ اون موقع دلم میخواست برم و همه کفشای توی ویترین اون مغازه رو بگیرم. تا دیگه چیزی نداشته باشی بهش نگاه کنی. اما بعدش منصرف شدم. خواستم از پارک برم بیرون و یه جای دیگه رو برای خودم پیدا کنم. اون موقع از صندلی بلند شدی و تونستم ببینمت. فهمیدم یکی دیگه ست. تو نیستی. یکی با یه بسته کرانچی پنیری. تو از کرانچی پنیری متنفری. فقط فلفلی میخوری. باورت میشه تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفتم؟ معلومه که باورت میشه. تو دیگه اینجا نیستی، تو نمیتونی بیای تو پارک و روی نیمکت بشینی. روی هیچ کدوم از نیمکتا. چه نیکمت همیشگیمون چه این یکی. باورت میشه من روی اون نیمکت نشستم؟ نمیدونم چقد گذشت. موقعی که اون یارو بلند شدم رفتم و سر جاش نشستم و چند ساعت به کفش فروشی زل زدم. دونه دونه کفشا رو نگاه کردم و تصور کردم داریم یکی یکی امتحانشون می کنیم. راست میگی، خرید کفش خیلی چرته. اصلا چند درصد مردم به کفشی که پوشیدی دقت میکنن؟
امروز همه آهنگاتو پاک کردم. اون آهنگا رو فرستادی چون حرفای تو رو بهم می زدن. الان هیچ کدومشون واقعیت نداشت. تو ترجیح دادی بری و تنهام بذاری. هیچ کدوم از قولایی که توی اون آهنگا دادی واقعی نشدن، هیچ کدوم از حرفایی که توی اون آهنگا بهم زدی واقعی نبودن. حتی آهنگ مخصوص خودمون. اونم یه مشت دروغ بود. خواستم بهت بگم اون آهنگا آخرین چیزایی بودن که ازت نگه داشته بودم. خیلی زود از شر پاستیلا و لباسا و اوریگامی هایی که برام درست کرده بودی خلاص شدم. حالا از شر آهنگاعم خلاص شدم. فقط خواستم بدونی که دیگه قرار نیست برات نامه بنویسم، این آخریش بود، مثل آهنگایی که حذف کردم با تموم شدن این نامه توعم حذف میشی. همیشه یه بخشی از مغزم خاطرات تو رو نگه میداره و هر از گاهی یهو برام مرورشون میکنه، ولی قرار نیست بهش بها بدم. قرار نیست جدیش بگیرم چون دیگه قرار نیست هیچ تاثیری توی زندگیم داشته باشی. وقت خداحافظیه. البته وقت خداحافظیه منه. چون تو وقتی رفتی حتی انقد جرات نداشتی که وایسی و توی صورتم نگاه کنی و بهم بگی خداحافظ. ولی من مثل تو نیستم. هیچ وقت بدون خداحافظی نمیرم. اینو بهت قول داده بودم یادته؟ الانم قراره به قولم عمل کنم با اینکه تو هیچ وقت به قولات عمل نمی کردی.
خداحافظ سم.
الهام بخشم برای نوشتن این پست کتاب "سم هستم بفرمایید" بود. با اینکه بیشتر قسمتایی که نوشتم ربطی به داستان این کتاب نداره و حتی احساسات شخصیتا رو منتقل نمی کنه. در کل ایده اصلی مال اون کتاب بود و با اینکه یه قسمتایی راجب کتابه چیزی رو اسپویل نمی کنه. اگه از ژانر عاشقانه خوشتون میاد پیشنهاد میدم این کتابو بخونین. خودم خیلی از خوندنش لذت بردم.
ختم جلسه🏳️
مطلبی دیگر از این انتشارات
از حیاط تا پشت بوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات اولین حضور من در بیمارستان و نامه ای به آنولین
مطلبی دیگر از این انتشارات
02