نامه‌ی دوُم

تصور این بزرگ‌شدن‌ها و بیش‌تر شدن هرباره‌ی سن، امانم را بریده و جای خلق یک خودِ بهتر، دچار بازسازیِ یک خودِ ویران‌تر شدم. نمی‌دانم تا کجا درست رفتم و حتی اصلا نمی‌دانم درست رفتم یا نه ولی لاأقل خیالم راحت است که راه اشتباه را تکرار نکردم. نمی‌دانم چقدر واضح صحبت می‌کنم ولی همیشه مرزی بوده بین راه درست و اشتباه و همیشه ترسم این بوده که نکند پا روی آن مرز بگذارم. می‌دانی همیشه همه‌ی چیزهای کامل را دوست داشتم مثلا یا کاملا درست یا کاملا غلط؛ از مرزهایی که بی‌خودی بین چیزها کشیده شده‌اند بیزارم ولی شوربختانه نیمی از عمر عزیزم را توی همان مرزها گذراندم. مرزِ بین دوست‌داشتن و نفرت؛ مرز بین رفتن و نرفتن، بین ماندن و نماندن. تصور این چیزهاست که از درون دارد زنگ‌زده‌ام می‌کند و دیگر هیچ رنگی را باور نمی‌کنم. رنگ زندگی من سیاه نبود، سفید هم نبود؛ مرز بین این دو چه می‌شود؟ همان را انتخاب کن. -احتمالا خاکستری.-
با همچین ویویی نوشتم این پستو:)
با همچین ویویی نوشتم این پستو:)


سلام به تو، منِ عزیز. همیشه حاضر، همیشه رفیق. سلام به تو، به تویی که بودی وقتی که هیچ‌کس نبود؛ ماندی وقتی که همه رفتند، آمدی وقتی که همه رها می‌کردند. سلام به تو، صبورترین عجولِ ظاهراً بی‌خیالِ باطناً خیالاتی. طوفانی‌ترین آرامش و معشوق‌ترین عاشقِ قلبی که از ترس جهان مدام می‌تپد و بی‌خبر است که تو هستی؛ که تو را دارد، که وقتی تو باشی اصلا ترس چیست؟ غم؟ اضطراب؟ سلام به تو، عزیزترینم. یک سال پیش دقیقا در همین روز و همین لحظه‌ها بود که برایت می‌نوشتم. برایت از رنج درونم می‌گفتم، از غمی که چاک سینه را می‌دَرد و بر همه‌ی خنده‌ها، چیره می‌شود. پارسال در همین روز و همین ساعت برایت نوشتم و چقدر باید یک نفر عزیز باشد که از غم‌هایت برایش بنویسی؟ برایت نوشتم که دلم تنگ است و این دلتنگی‌ها مثل خوره‌ای به جانم افتاده؛ برایت نوشتم که دعا کن تا هردو باهم رها شویم از این جهان و این غمی که انگار اصالت و امضای آن است، گفتم دعا کن ولی اگر کار دنیا به دعا بود که حالا.... بگذریم؛ خوب شد که دعاها همه از دم خیالات بودند و حاجت‌ها همه یک‌سر تَوهم‌. خوب شد که نرفتیم و ماندیم. ماندیم، ساختیم هرچه را که ویران بود -من‌جمله خودم- و پذیرفتیم هر رنجی را که تار و پودم را درون خودش حل کرده بود. پذیرفتیم چون تنها راه رهایی، پذیرفتن رنجی تحمل‌ناپذیر است. نمی‌گویم اوضاع بهتر شد ولی همین که جلوی بدتر شدنش را گرفتیم یک کار خارق‌العاده و شاق است و بی‌شک من و تو بودیم که از پَسَش برآمدیم. نمی‌گویم من، نمی‌گویم تو! می‌گویم من و تو؛ که اگر من نبودم تو وجودت بی‌معنا بود و اگر تو نبودی من بیچاره‌ترین بودم. من و تو بودیم که از پَسَش برآمدیم. هرچه شد، هرچه گذشت و شکست و فرو ریخت این من و تو را از یاد نبر.
می‌خواهم این‌بار فقط برای خودت بنویسم؛ نه برای رنج‌هایی که در ذات بشر وجود دارند، نه برای آدم‌های یک‌بار مصرفی که بعد از چندروز از دهان و زمان می‌افتند، نه برای روزهایی که از آنِ ما نبودند و به‌جبر درون‌شان غوطه می‌خوردیم. این‌بار می‌خواهم فقط برای خودت بنویسم از شب‌هایی که هیچ‌کس نفهمید و باهم اشک ریختیم برای شکست‌هایی که به بُردِ امرومان ختم شد؛ از قهقهه‌هایی که حاصلِ وجود هردوی‌مان بود، از امروزی که اگر تو نبودی در همان دیروزها می‌مُرد. این‌بار می‌خواهم فقط برای تو بنویسم که ایستادی وقتی که حق شکستن داشتی، ماندی وقتی که کارَت به رفتن کشیده بود، خندیدی وقتی که اشکْ دیگر برایت معنایی نداشت. چرا همه‌چیز را دارم می‌نویسم به‌جز حرف آخر؟ به‌جز حرف اصلی؟ چرا ما عادت کردیم که همه‌چیز را بگوییم؛ حوصله‌ها را سر ببریم و بعد از آنکه همه‌چیز رنگ و معنایش را از دست داد شروع به گفتن کنیم؟ از کِی این اندازه به مقدمه‌چینی عادت کرده‌ایم؟ شاید از همان روزهایی که یک‌سری آدم بی‌مصرف، ترسِ گفتن را در دلمان انداختند؟ ولی حالا که نیستند، حالا که تو هستی و می‌خواهم فقط برای تو بنویسم. راستش آنقدر این جهانْ واقعی شده که وقتی یک قدم از واقعیت فراتر می‌گذارم تمام وجدانم درد می‌کند. انگار باید تک‌تک کلمه‌هایم بوی حقیقت بدهند. تو خودت که حقیقی‌ترین مجاز من هستی پس اجازه بده برایت بنویسم. بنویسم که وجودم از وجود تو نشأت گرفته و بگویم که هرگز هیچ‌کس را تا این اندازه دوست نداشته‌ام. بله تو، خودِ خودِ تو! با خودِ توام منِ عزیز. با تویی که مخاطب اصلی این نوشته‌ام هستی. یک‌ سال دیگر گذشت و حالا شد هجده. عزیزم! هجده سال گذشت و تو هنوز توی هشتاد سالگی گیر کرده‌ای! یا روحت را جوان کن یا سِنت را زیاد...

باشه روحو جوون می‌کنیم
باشه روحو جوون می‌کنیم


یکم فاصله بگیریم از این فضا؟ بریم عکس تولد ببینیم🦦

باشه ولی آسمون...:*)
باشه ولی آسمون...:*)


اون کیوت بغلمو با هیچی عوض نمی‌کنم چون یه  عدد شاخه‌نبات بهم هدیه داده🫀
اون کیوت بغلمو با هیچی عوض نمی‌کنم چون یه عدد شاخه‌نبات بهم هدیه داده🫀


و خدانگهدار ۱۷ سالگیِ قشنگم:*)
و خدانگهدار ۱۷ سالگیِ قشنگم:*)


تولدت مبارک عزیزترین؛ همراه‌ترین، معشوق‌ترین و رفیق‌ترینِ من. تولدت مبارکم منِ عزیز♥️
1402/12/17


پ.ن۱: نمی‌دونم خوشحالم؟ غمگینم؟ نمی‌دونم... ولی هرچی هست نه خوبه نه بد، هرچی هست کامل نیست. چون اونی که قندِ روزای تلخه داره می‌خونه بهش می‌خوام اینجا بگم که چقدر مشتاقم به حضورش و دمش هزاربار گرم که هست و دقیقا توی بدترین لحظه‌ها به دادم می‌رسه. بله دقیقا خودت! همونی که اون کادوی کیوتو دادی، شاخه‌نبات جان! جات دقیقا وسط قلبه:)
پ.ن۲: و به‌رسم هرسال و هرروز و همیشه: در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی:)


"همیشه به عشق🧡"


غزاله غفارزاده