نامه‌ی چهارم

به همین بهار سوگند...
به همین بهار سوگند...


شکسته‌تر از قبل شده بودی؛ شکسته‌تر از قبل شده بودم. انگشت‌های لاغرت را فرو کردی توی موهام و آنقدر تار مویم را ادامه دادی که به انتهای "نرسیدن" رسیدی. خندیدی و گفتی: هنوز هم همان‌اندازه فر و پرپیچ و خم مانده! مثل جاده‌ی زندگی من. بهت گفتم مثال قشنگ‌تری بزن. موهای من را چه به جاده‌ی زندگی تو مرد حسابی! خیره به چشم‌هام ماندی؛ آهسته گفتی: پرپیچ و خم مثل‌ دست‌های مادرم. و من آهسته خندیدم؛ و تو آهسته گریستی. به زمین خیره بودی‌ انگار می‌خواستی درونش بروی و هیچ‌کس تا ابد بیرونت نکشد. زیر چشم‌هات سیاه بود، احتمالا تاثیر شب‌بیداری‌هایی بود که برای غصه‌هایت انتخاب کرده بودی. می‌گفتی: غصه را شب‌ها باید خورد وقتی که همه خوابند و تو هم مثلا خوابیده‌ای اما تصویر زشت هزار اندوه سراغت می‌آید و چاره‌ای جز گریه نمی‌بینی. بهت گفتم: بدبختی حتی اشک‌هایم نیز از من می‌گریزند؛ انگار خشک شده‌اند بی‌پدرها. تو گریستی؛ برای من و به‌جای من تو گریستی.
دستم را گرفتی و روی سینه‌ی ستبرت گذاشتی؛ دست‌هات را انگار از تنور خورشید بیرون کشیده بودی، بهم گفتی: چه مثال قشنگی! تنور خورشید! تو همیشه از من جلوتر بودی حتی توی مثال زدن. ریز خندیدم و زمزمه‌وار ادامه دادم: ظاهر کی مهم بوده که حالا باشد؟ مهم مفهوم است که هردو یکی‌ست؛ که من تو را دوست دارم و تو هم مرا. سرش را تکان داد و خیره به چشم‌هام گفت: دوستت دارم مثل چشم‌های مادرم. و من آهسته خندیدم و تو آهسته گریستی.
از روزهایی که نبودی بهم گفتی. می‌گفتی: خیلی سرد بود آنجا ولی دل من گرم بود که می‌آیم و بالاخره می‌بینمت. آنجا هیچ‌کس نبود که دو کلام حرف حساب بفهمد و بشود باهاش حرف زد. می‌دانی آدم باید یک‌نفر را داشته باشد که وقتی از همه خسته بود پیش او خستگی‌اش را ابراز کند و بتواند دو کلام حرف حساب بزند. من اخم‌هام را توی هم کشیدم: گور بابای حساب و حرفش! خب بگو دو کلام حرف عشق، مگر عشق چه‌ش شده که شما مردها دنبال حرف حسابید؟ خندیدی؛ خنده‌ات در من نفوذ کرد. چه جادوگری بودی تو! آرام گفتی: عزیز من! حرف حساب که می‌گویم برای خودش یلی‌ست. آدم که نمی‌تواند حرف حساب را با همه بزند، می‌تواند؟ خندیدم و این‌بار تو هم خندیدی. من از روزهایم گفتم. از شهرهایی که به آن‌ها سفر کرده بودم؛ از کلاه‌هایی که برایت بافته بودم، از دوستانی که پیدا کرده بودم. انگار بهت بر خورده بود که گفتی: نه انگار به تو بد نگذشته. فکر می‌کردم من نباشم‌ زندگی هم روال خود را از دست می‌دهد. پوزخندی زدم: زندگی بود ولی جریان نداشت. همه‌چیز بود اما توخالی بود، می‌فهمی؟ انگار نبودنت به همه‌چیز رخنه کرده بود. کالبد همه‌چیز را خالی کرده بود و از همه بیش‌تر قلب من را چه سنگ کرده بود. در آغوشم کشیدی؛ آغوشت من را در خودش حل کرد مثل یک مسئله‌‌ی مبهم که مدت‌هاست شبیه یک معما مانده است. چه جادوگری بودی تو! خدا می‌داند که چقدر دوست داشتم توی آغوشت بمانم و هیچ‌وقت رها نشوم. از رها بودن بدون تو بیزارم؛ این رهایی از صدتا زندان هم بدتر بود. با چشم‌های میشی و ریزت نگاهم کردی: چقدر رنج کشیده‌ای تو! چقدر شکسته شده‌ای! من گریستم، من برای این شکسته‌شدن‌ها گریستم. گفتم: هیچ‌کس این را به من نگفته بود، خودم می‌فهمیدم اما هیچ‌کس نگفته بود و دلم را خوش نگه می‌داشتم. شکسته بودنِ یک زن را نباید بهش گفت، آن‌وقت بیش‌تر می‌شکند. تو با دست‌هات اشک‌هایم را پاک کردی و گفتی: شکسته بودنت را هم دوست دارم مثل اشک‌های مادرم. و حالا باهم گریستیم. من برای این شکسته‌شدن‌ها و تو برای ایستادگی‌هایی که انگار کافی نبود. هردو خسته، رنج‌دیده ولی عاشق. آخ که چه مرهمی بود این عشق! چه مرهمی بود برای دردهای بی‌وجدان‌مان. بهم گفتی: تنها چیزی که آرامم می‌کرد خیال تو بود؛ توی آن سرمای لعنتی و بین آن‌همه حرامزاده که فقط از ما کار می‌کشیدند خیال تو بود که به زندگی متصلم می‌کرد. دوباره دستی روی موهام کشیدی؛ دستت به استخوان‌هایم جان داد. چه جادوگری بودی تو! آمدم که در آغوشت بگیرم، محکم‌تر از قبل. آنقدر محکم که دیگر هیچ‌کس نتواند تو را از من جدا کند. آمدم که در تو حل بشوم اما نبودی. نبودی و باز انگار من بودم که با خیال تو درگیر شده بودم. چشم‌هام را بستم و برای این تنهایی عظیم، گریستم. برای این‌همه نبودن؛ نرسیدن، ندیدن...


پ.ن: برای عشق! برای احساسی که بین این‌همه خیال، کمرنگ شده. برای عشق، تقدیم به عشق و در ستایش عشق که حتی خیالش هم دواست.


"همیشه به عشق🧡"

غزاله غفارزاده